اصلا بفرمایید این هم اصل مطلب!
مال همون لینکه که از شما اصم برده و اینها
ایده تاریخ در ایران – آرش دکلان
در اینجا میخواهم به نگرش ایرانیان در مورد تاریخ بپردازم. اینکه ایرانیان چه نظری در مورد تاریخ گذشته خود داشته و دارند. در ابتدا راجع به تاریخ ایران این نکته را بیان کنم که تمام آنچه امروزه به عنوان تاریخ ایران شناخته میشود محصول غرب است. از مدارک تاریخی در مورد تاریخ ایرانیان گرفته تا خود پدیده تاریخنویسی در مورد ایران چیزی بوده است که ایرانیان خود کمترین سهم را در مورد آن داشته و دارند.
من میدانم که بسیاری از دوستان ایرانیام به بسیاری از مطالبی که در این قسمت نوشتهام حمله خواهند کرد. وضعیت ما ایرانیان بسیار عجیب است. برای پی بردن به وضعیت بسیار عجیب و اسفناک فرهنگ ایرانی به خواننده پیشنهاد میکنم اگر کتاب ایران در زمان ساسانیان را در دسترس دارد، و یا اگر میتواند آن را تهیه کند، حتماً بخش دوم این کتاب را تحت عنوان “منابع تاریخ سیاسی و مدنی عهد ساسانیان” با دقت مطالعه کند. در نسخهای که من در دست دارم صفحات 63 تا 95 به این بخش از کتاب اختصاص دارد. تنها یک مطالعه دقیق از این بخش نشان میدهد که از دوران ساسانیان هیچ اثری به جا نمانده است، جز بناها و ساختمانها و سکهها و مقداری کتیبه که همه آنها هم قابل خواندن نیستند. تمام آثار متعلق به نویسندگان زمان ساسانی، که همانگونه که قبلاً گفتم نه تنها به زحمت از تعداد انگشتان یک دست تجاوز میکنند، بلکه اصلاً شامل هیچ اثر تاریخی و علمی و فلسفی هم نیستند، بعد از اسلام به رشته تحریر در آمدهاند و بسیاری از آثار بجا مانده به عنوان منابع تاریخی دوران ساسانیان نیز در متن ادبیات فارسی و عربی بعد از اسلام بجا ماندهاند. یعنی در تمام دوران ساسانیان و حتی قبل از آن هیچ ایرانیای هیچ کتاب تاریخی ننوشته است. بخشی از منابع تاریخی مربوط به دوره ساسانیان هم کتب دینی زرتشتی هستند که اتفاقاً اینها هم بعد از اسلام نوشته شدهاند. صفحات 86 تا 95 به منابع یونانی، لاتینی، ارمنی، سریانی و چینی اختصاص دارد. در واقع باید گفت که فهم تصاویر و ساختمانهای به جا مانده از دوران ساسانیان و نام شهرها و غیره و غیره تنها از روی همین منابع ممکن شده است. یعنی اگر این منابع موجود نبودند، متنهای بجا مانده در قالبهای ادبی و غیره در کنار ساختمانها و سکهها و کتیبههای بجا مانده از دوران ساسانیان اطلاعاتی حتی کمتر از دوران سومر باستان به ما میدادند. در یک قسمت سه صفحهای که به منابع یونانی و لاتینی اختصاص دارد در مجموع نام 36 مؤلف یونانی و رومی به همراه آثارشان ذکر شده است. بسیاری از این افراد کارهای تاریخنویسان قبل از خود را ادامه دادهاند و به این طریق ذخیرهای معرفتی برای نسلهای بعد از خود اندوختهاند. منابع ارمنی هم که در سه صفحه بررسی شدهاند مشتمل است بر نام 14 کتاب و 13 مؤلف؛ مؤلف یکی از کتابها نامعلوم است. حدود یازده کتاب و رساله سریانی و یک منبع چینی نیز جزو منابعی هستند که آرتور کریستن سن در نگارش کتاب خود از آنها سود جسته است. یعنی در مجموع 62 کتاب تاریخی که حاوی اطلاعاتی بسیار جامع در مورد اوضاع ایران زمان ساسانیان هستند نوشته شده است و سهم ایرانیان در نگارش آنها تحقیقاً برابر صفر است. وقتی که ادعا کردم رواج فرهنگ شفاهی به ایران ضربه وحشتناکی زده است منظورم دقیقاً این بود.
یعنی ایرانیان تاریخ ننوشتهاند و در نتیجه ما تاریخ نداریم؛ یعنی ما ملتی تاریخی نیستیم و هرگز هم نبودهایم. تنها یک نگاه به شاهنامه فردوسی میتواند به ما بگوید که وقتی ملتی تاریخ نداشته باشد چه بلایی بر سرش میآید. در شاهنامه فردوسی تاریخ به سه دوره تقسیم شده است. دوران کیانیان که با حمله اسکندر به پایان میرسد؛ اصلاً هیچ نامی از هخامنشیان نیست. بعد دوران اشکانیان که به روایت فردوسی تنها شامل 200 سال ملوکالطوایفی است و او نه نامی از آنان شنوده و نه در نامه خسروان دیده است. بعد هم دوران ساسانی است که در واقع تنها دوره تاریخی در شاهنامه است. در پاسخ به این پرسش که چرا فردوسی از اشکانیان چیزی نمیداند غالباً گفته میشود که ساسانیان آثار اشکانیان را نابود کردهاند. عموماً این پاسخ شسته و رفته و آمادهای است که ما ایرانیان هر جا که لازم باشد از جیبمان در میآوریم. اما اگر چنین باشد، چرا نامی از هخامنشیان نیست؟ هخامنشیان سلسلهای بودهاند که خطشان با نابودی خودشان به فراموشی سپرده میشود.
اصولاً برای نابود کردن آثار اشکانی تنها کاری که ساسانیان لازم بوده است انجام دهند دقیقاً این بوده است که هیچ کاری نکنند. فرهنگ شفاهی ایران که اتفاقاً اصالتاً هم ایرانی است خودبخود تاریخ را به فراموشی میسپارد. البته این امر به این معنی نیست که این فرهنگ تنها و در بست متعلق به ایران است، فرهنگ کل قاره آفریقا بجز قسمتهایی که بعد از حمله مسلمانان عرب شده بودند نیز فرهنگی شفاهی بود. منظور از اصالتاً ایرانی در اینجا این است که این فرهنگ از یک کشور بیگانه به ایران نیامده است بلکه در متن همین جامعه به این صورت پرورش یافته است.
آنچه باعث شد تا تاریخ دوران ساسانیان از یادها نرود اتفاقاً حمله اعراب بود. یعنی برخلاف آنچه بسیاری از ایرانیان مایلند تصور کنند، حمله اعراب نه تنها باعث نابودی تاریخ ایران نشده است، بلکه کاملاً برعکس، آن را از نابودی نجات داده است. اینجا هم یکی از همان نقاطی است که ایرانیان عموماً سرنا را از سر گشادش مینوازند. حمله اعراب باعث نابودی هیچ بخش مهمی از تاریخ ایران نشده است، بلکه آن عوامل بنیادین فرهنگی در میان ایرانیان که باعث نابودی تاریخ این کشور میشد، حمله اعراب و سپس تسخیر کشور را به دست آنان تسهیل کرده است.
همین تفسیر را در مورد اسکندر هم صادق میدانم. حمله اعراب البته پدیده میمونی نبود، اما بدون آنکه خود اعراب مسلمان هم آگاه باشند و شاید حتی بدون اینکه بخواهند منشأ خیرات و برکات زیادی برای ایران شد. ایران بعد از اسلام تا حدی به فرهنگ نوشتاری روی آورد و همین حد که هرچند حتی در مقایسه با یونان باستان که مهد نوآوریهای علمی و فلسفی بسیاری بوده است که تصور انسان را از جهان تغییر داده است، بسیار ناچیز است، اما در مقایسه با ایران قبل از اسلام به شدت درخشنده است، تا جائیکه میتوان گفت ایران قبل از اسلام در مقابل ایران بعد از اسلام چیزی نیست. اما فرهنگ اسلامی با تمام فوایدی که برای بخش بزرگی از جهان داشت نتوانست از حدودی پا را فراتر بگذارد. جهان اسلام هرگز نتوانست آثاری در حد رسالههای افلاطون و نوشتههای ارسطو، بخصوص منطق وی و یا آثاری در ریاضیات که قابل مقایسه باشد با اثر اقلیدس بیافریند. مهمترین کارکرد دنیای اسلام انتقال آثار یونانی به اروپا بوده است. یعنی فرهنگ اسلامی بیشتر در حد یک ناقل عمل کرده و نوآوریهای بسیار ناچیزی داشته است؛ هم در مقایسه با اروپای بعد از قرون وسطی و هم در مقایسه با یونان باستان. در نهایت هم این فرهنگ بجای اینکه تفکر را در دل خود بپرورد جایی شد برای رشد بنیادگرایی در جهان.
با همه اینها ایرانیان تاریخ خود را چگونه تفسیر میکنند؟ اولاً به اشتباه، اسکندر و اعراب و ترکها را مقصر عقبماندگی خود قلمداد میکنند و اصرار شدیدی هم دارند که این نگرش نادرست را حفظ کنند. بعد هم هرگاه با انتقادی در متن تنها آثار بجا مانده مواجه میشوند آن را به خصومت نویسنده با ایرانیان نسبت میدهند، بدون اینکه خودشان حتی کلمهای در مورد تاریخ ایران اثری مکتوب از اجداد خود داشته باشند. یعنی بدون وجود مدرکی دال بر اثبات مدعای خود مبنی بر اینکه نویسندگان یونانی و رومی خصومتی با ایرانیان داشتهاند انتقادات آنها را به این خصومت حوالت میدهند. ریشه این تفکر به همان آثاری برمیگردد که ناشی از تأثیرات فرهنگ شفاهی بر جامعه ایرانی است. اما چگونه؟ قبل از اینکه به بررسی این امر بپردازم اندکی راجع به سیر تحول تاریخنگاری در ایران بحث میکنم.
در ایران قبل از اسلام که اصلاً پدیدهای به عنوان تاریخنگاری به معنای یونانی و رومی همعصر آن شناخته شده نیست. من قبلاً راجع به نییستگرایی و محدودیتهای آن حرف زدهام و با توجه به آنچه قبلاً گفتهام این نقص قابل کاهش به نسبیت فرهنگی نیست. در ایران بعد از اسلام تاریخنویسی از همان قرون اولیه اسلامی آغاز شده است و در واقع باید گفت که حمله اعراب مسلمان ناگهان انگیزه و نیروی عظیمی را در جامعه ایران آن زمان ایجاد کرد. از اصطخری و ابن بلخی و طبری گرفته تا بیرونی و بعدها بیهقی و بعد از وی فضلالله همدانی و عطاملک جوینی و حمدالله مستوفی و بعدها افراد دیگر. اما آنچه در این میان بسیار مهم است این است که از میان تمام تاریخهای نوشته شده ظاهراً تنها تاریخی بیهقی است که به عنوان تاریخنویسی مدرن از آن یاد میشود. بخصوص بعد از او تاریخنویسی به همراه فلسفه و هر نوع تفکر انتقادی رو به افول نهاده و تا زمان مشروطیت دیگر تاریخنویسی در حد وی ظهور نکرده است. بسیاری از آثار هم نظیر آثار حمزه اصفهانی اصلاً نمیتوانند حتی در معنای یونان باستان تاریخ محسوب گردند.
در تمام این آثار تاریخی که تا قبل از آشنایی ایرانیان با فرهنگ اروپایی نگاشته شدهاند هیچ ردی از آنچه امروزه از آن با عنوان تحقیق تاریخی یاد میشود به چشم نمیخورد، جز تا حدی تاریخی بیهقی. بعد از او کسی شیوه تاریخنگاری او را ادامه نداد و راه و رسم تاریخنگاری عموماً در حد شرح حال نویسی باقی مانده است. بعد از آشنایی ایران با علوم غربی بود که در کنار همه چیزهای دیگر تاریخ و تارخنویسی ایران هم غربی شد. ایران به همان صورت که اتومبیل و جاده و شیوه نگهداری و تعمیر و رانندگی و قوانین راهنمایی و رانندگی و شیوه و ابزارهای راهسازی و مهندس و فنون مهندسی راهسازی و همه و همه را از غرب وارد کرد، تاریخ را هم با تمام ملزوماتش از غرب وارد کرد.
میلانی در متن همان اثری که قبلاً به آن ارجاع دادم به وجود گسستهای تاریخی در تاریخ ایران و مشکلی که این عامل برای ارائه یک مدل پیوسته و سازگار از هویت ایرانی میدهد اشاره کرده است. او در ضمن اشاره کرده است که ایرانیان بخصوص بعد از مواجهه با فرهنگ غرب، مواجههای که او از آن با عنوان “هجوم” یاد میکند، برای حفظ هویت تاریخی خود به این بازشناسی دقیق هویتی نیاز دارند. من باز هم تکرار میکنم، و این بار با لحنی بسیار صریحتر، که اگر چیزی به عنوان هویت ایرانی وجود داشته باشد دور ریختنی است و نه حفظ کردنی. در این مورد در ادامه استدلال خواهم کرد. اما پرسش من در اینجا این است که ایرانیان هزار سال پیش چه تصوری از هویت خود داشتند؟ تنها تصوری که ایرانیان هزار سال پیش از هویت خود داشتند، و از متن تاریخها و آثار ادبی که توسط خود ایرانیان نوشته شده است هویداست، که البته تاریخی بیهقی هم در این میان یک اسثناء نیست، تنها یک هویت دینی بوده است. ایرانیان قبل از اسلام تنها خود را زرتشتی و یا پیرو هر دین دیگری میدانستهاند، و بعد از اسلام خود را مسلمان میدانستهاند و خیلی ساده فرهنگ ایران قبل از اسلام را فرهنگ کفر نامیدند. هرچند این تضاد تنها در حد یک ظاهر بود و ریشههای باورهایی که اسلام بر اساس آنها استوار بود کاملاً مشابه دین زرتشتی بوده است.
انسان ایرانی هزار سال پیش اصلاً راجع به هخامنشیان چیزی نمیدانست. اینکه اطلاعات وی راجع به اشکانیان بسیار محدود بود اصلاً او را آزرده خاطر نمیکرد. ایرانیان حتی در دوران صفویه هم از کنار کتیبه بیستون میگذشتند و یا تخت جمشید را میدیدند و گلههای خود را در اطراف آن به چرا میبردند و اصلاً هم از این بایت که چیزی راجع به این بناها نمیدانستند احساس ناراحتی نمیکردند؟ چرا؟ برای اینکه آنها اصلاً نمیدانستند که چیزی در مورد آنها نمیدانند. آنها میپنداشتند که میدانند. کتیبه بیستون به سادگی برایشان اثری بود که فرهاد به عشق شیرین در کوه کنده بود. و تخت جمشید هم تخت سلیمان و مکان پادشاهای پیغمبر خدا بوده است. اسکندری که به ایران حمله کرده بود در متن شاهنامه به مقام پیغمبری نایل میآید و بدون توجه به تاریخ واقعی و زمینی مدتها قبل از اینکه عیسی به دنیا بیاید مسیحی است و حتی به زیارت کعبه هم میرود. اصلاً هویت ایرانی یک هویت تاریخی نبود. تاریخ او به سادگی در متن منظومههای لیلی و مجنون، خسرو و شیرین، شیرین و فرهاد و شاهنامه روایت میشد.
ایرانی تاریخ دین خود را هم در متن تعزیههای دهه محرم میجست، و با دیدن ویرانههای طاق کسری حداکثر هوشیاری و آگاهی و دانشش به اینجا میرسید که بفهمد جهان گذارست و در قصری که جمشید در آن جام میگرفت اکنون آهو بچه میکند و روبه آرام میگیرد. ایرانی در کنار جوی آب هم که مینشست اصلاً برایش مهم نبود که این آب چگونه حرکت میکند، بلکه حرکت آب برای او تنها نشانه گذر عمر بود و این اشارت از جهان گذار او را بس. خواننده نپندارد که من خیام و حافظ را به انتقاد میگیرم. در اروپا و خود انگلستان هم شاعرانی بودند که بعد از کشف قانون جاذبه توسط نیوتن سیبی را بر سر او کوبیدند. اما مسئله این است که در انگلستان در کنار شاعر، تاریخنویس و داستاننویس و آهنگساز و فیزیکدان و متخصصان دیگری هم حضور داشتند. اما در ایران تنها و تنها شاعر داریم و هر چه غیر از شاعر یا اندک است، یا آثاری که آفریده در مقایسه با نظایر آنها در یونان باستان حتی بسیار کودکانه. اگر هم اثری مانند قانون در طب بوعلی و یا تاریخ بیهقی آفریده شده است که میتوانست بنیانگذار یک شیوه فکری و تحقیقی باشد، کسی نبود که راه آنان را دنبال کند و عملاً اثر آنها جز اینکه مورد تحقیق محققان غربی قرار گیرد، مثمر هیچ ثمری در جامعه ما نبوده است، جز اینکه هرگاه لازم شد به متن اثری که نه تنها حتی یک بار هم آن را نخواندهایم، بلکه عملاً جایگاهی در تاریخ فرهنگمان ندارد افختار کنیم. آثار علمی هم اگر تولید شده باشند، امروزه به جای انکه زمینه تحقیق باشند تنها مایه افتخارند؛ همین و بس. یعنی آنها حتی گنجینههای معرفتی ما هم نیستند. یک اثر علمی زمانی یک گنجینه فرهنگی و معرفتی است که تحقیق بر روی آن و در ادامه آن به نحوی فعالانه در جامعه پیگیری شود.
ناگهان چه رخ میدهد؟ در تاریخ 1846 راولینسون انگلیسی متن کتبیه بیستون را برای ما میخواند و ما دارای هویت تاریخی میشویم. ناگهان سر وکله هخامنشیان پیدا میشود، بعد هم مادها و اشکانیان و غیره و غیره. چیزی که در این میان رخ میدهد بسیار جالب است. مفهوم تاریخ، شیوه تحقیق در تاریخ، مفهوم باستان، سند تاریخی، نحوه تشخیص، اکتشاف، رده بندی، نگهداری و آرشیو چیزهایی که به آثار تاریخی مشهورند، خود مفهوم اثر تاریخی و باستانی، مفهوم میراث فرهنگی، نحوه دستهبندی و نگه داری آنها، شیوه نوشتن تاریخ، دستگاههای چاپ برای انتشار چیزهایی که نوشته میشد همه و همه را از غرب وارد کردیم. ناگهان در عرض چند دهه ما دارای هویت تاریخی شدیم. از همان زمان هویت دینی و اسطورهای ما در تضاد و تقابل با هویت جدید بود که عملاً دست پرورده غرب بود.
اصلاً مفهوم “هویت” و مفاهیمی نظیر “ملت” و “دولت” و “کشور” و “قوانین کشورداری” و همه و همه را از غرب کپی کردیم. دقیقاً به همان صورت که اتومبیل و تمام ملزومات آن، روزنامه، دانشگاه، مفهوم مدرن علم، و هر چیزی را که امروزه میبینیم، هیچکدام محصول طبیعی رشد فرهنگی در جامعه ما نیستند. هم مفهوم “هویت تاریخی” را از غرب وارد کردیم و هم تمام شیوههای تحقیقی را که به آن ختم میشوند و هم خود نتایج تحقیقات غربیان را در تاریخ کشور خودمان، همه و همه وارداتی است. اگر یک محقق تاریخدان ایرانی در گوشهای از کشورهای غربی در حال تحقیق هم هست، او هم به شیوهای کار پژوهشی خود را انجام میدهد که کمترین ارتباطی با ساختار فرهنگی ایران و بخش بسیار بزرگی از جهان ندارد. تکرار میکنم که هویت تاریخی ما را غرب در خلال روشهایی ساخت که با ساختار فرهنگی ما بیگانه بودند. ما هم این هویت ساخته شده را وارد کردیم و هم شیوههای تحقیق و بحث درباره این هویت را. ما قبل از آشنایی با غرب اصلاً نمیدانستیم “هویت” چیست.
حال در پاسخ به این سؤال که امروزه هویت ما چیست باید چه گفت؟ به نظر من این حقیقت تاریخی که هویت ما دستپرورده فرهنگی است که ما کاملاً با آن بیگانهایم، اینکه هویت ما خودش وارداتی است، بخشی از هویت ماست. قبل از آن ما به معنای اروپایی مفهوم هویت اصولاً مردمان بیهویتی بودیم. بیساخت و بیشکل و بیقاعده. کلاً به دلیل همین بیساخت بودن و در هم ریختگی وضعیت اجتماعیمان بود که ما هرگز نتوانسته بودیم در علوم محض و پایه آثاری مانند منطق ارسطو و هنده اقلیدس و کتاب اصول نیوتن تولید کنیم.
اکنون ما بدون اینکه آگاه باشیم که حتی خود مفاهیم “هویت”، “فرهنگ”و “هویت فرهنگی” و نیز خود محتوای هویت ایرانی ساخته و پرداخته غرب است، کاملاً ناآگاهانه ادعا میکنیم که باید هویت تاریخی خود را حفظ کنیم. بدون اینکه حتی لحظهای به این بیدندیشیم که بیهویتی و وارداتی بودن هویت ما هم بخشی از هویت تاریخیمان است. کسانی که ادعا میکنند ما باید هم دموکراسی را وارد کنیم و هم هویت تاریخی خود را حفظ کنیم، آیا متوجه پارادوکس بنیادینی که در بطن فرهنگ ما وجود دارد هستند؟ این پارادوکس بنیادین این است که هویت واقعیمان بیهویتی و به عاریه گرفتن هویتهایی است که همیشه دیگران برای ما میسازند. اینکه چرا اینگونه است پرسشی است که بعداً در مورد آن بحث خواهم کرد، هرچند به هیچ وجهی ادعا ندارم که پاسخی کامل و وافی برای آن یافته باشم. اما در ضمن میپندارم که راهی برای تحقیقات گسترده و بیطرفانه خواهم گشود.
بعد از این همه، مسئله بسیار مهم این است که امروزه هم آنچه ایرانیان از آن به عنوان تاریخ خود یاد میکنند در واقع مجموعهای از داستانها و افسانههاست. بر اساس این افسانههای مردمی کتیبه کوروش که تنها شرح حال یک پادشاه است، به عنوان اولین سند حقوق بشر در ایران معرفی میشود. در حالی که این متن اصلاً یک متن حقوقی نیست. برای شرح نمونهای از اینگونه افسانه سازیها در ایران که به سرعت و به شدت رواج هم مییابند یکی از مقالههایی را که ایرانیان به شدت به آن حمله کردند مورد بررسی قرار میدهم.
در پانزدهم جولای سال 2008 مقالهای با نام Falling for Ancient Propaganda: UN Treasure Honors Persian Despot به قلم Matthias Schulzدر اشپیگل به چاپ رسیده است که مورد حمله بسیاری از ایرانیان قرار گرفته است. من جز معدودی نقد جدی بر آرای او ندیدم. اما آن چیزی که در فضای زمان رواج یافت سیر حملاتی بود که از جانب بسیاری از ایرانیان اهل فکر و قلم به او صورت گرفت. در این بحث قصدم بررسی آرایی است که در میان عوام در مورد تاریخ گذشته ایران رواج دارد. قبل از پرداختن به بحث اصلی باید به نکاتی چند توجه دهم. این ایده که منشور کوروش اولین منشور حقوق بشر در جهان است اولین بار توسط شخص محمدرضا شاه پهلوی در کتاب انقلاب سفید ایران مطرح شده و جنبه ملی به خود گرفته است. گفته میشود که برخی از کارشناسان نیز این دیدگاه را قبول دارند. این ادعا در کتاب Seven Wonders of the Ancient Middle East بیان شده است.[1] اما در این کتاب به هیچ اثر تاریخی ارجاع داده نشده است که چه کسانی این امر را به عنوان یک حقیقت تاریخی پذیرفتهاند. اینکه چه کسانی و با چه استدلالی میتوانند متن یک روایت را به عنوان منشور حقوق بشر تفسیر کرده باشند. اکنون برای روشن شدن ساختار ذهنیتی که در بطن فرهنگ ایرانی شکل میگیرد به این مقاله و ترجمه فارسی ارائه شده از آن و نقدهایی که بر آن وارد شده است میپردازم.
نکته اول در ترجمه این متن این است که نام آن در یکی از عوامانهترین ترجمههای فارسی آنچنان تغییر کرده است تا روح ملیگرایی ایرانیان را به درد آورد. عنوان اصلی مقاله به زبان انگلیسی را قبلاً ذکر کردم. به وضوح ترجمه آن همان عبارتی است که پروفسور کاوه فرخ در نامه خود به هیأت تحریریه اشپیگل آورده است: “فریب تبلیغات باستانی را خوردن ـ سازمان ملل فرمانروای خودکامه ایران را تحسین می کند”. در مورد این نامه در ادامه حرف خواهم زد. عنوان مقاله در ترجمه عوامانه مزبور به این صورت ترجمه شده است: “فرمانروای قلابی صلح”. از همان ابتدا معلوم است که ترجمه به چه صورتی پیش رفته و به چه قصدی انجام گرفته است. در همان اول مقاله ترجمه متن آغازین به نحوی بسیار زیرکانه از محتوای اصلی خود تهی شده است. نویسنده مقاله ادعا کرده است که علیرغم شناخته شدن این کتیبه به عنوان اولین منشور حقوق بشر توسط سازمان ملل ” argue researchers, the document was the work of a despot who had his enemies tortured.“. اما مترجم این جمله را به میل خود به این صورت ترجمه کرده است: “اکنون آشکار می گردد: این لوح را یک دیکتاتور باستانی نوشته است که مخالفان خود را شکنجه می کرده است.” در ضمن در این ترجمه واژه enemies که باید قاعدتاً در فارسی به “دشمنان” ترجمه گردد به “مخالفان” ترجمه شده است. نام اولین زیر بخش در ترجمه فارسی به این صورت آمده است: «”منشور جهانی حقوق بشر” مورد ستایش همگان». اما عنوان این زیر بخش در انگلیسی ‘Ancient Declaration of Human Rights’. یعنی مترجم عبارت “مورد ستایش همگان” را خود در ترجمه بر متن افزوده است. نکته دیگر این است که جایگاه این زیر عنوان در ترجمه متن اصلاً تطابقی با متن اصلی مقاله ندارد. به این صورت او جملهای را که در بخش قبلی مقاله قرار دارد، نه تنها به بخش بعدی منتقل کرده است، بلکه آن را به شدت ناقص ترجمه کرده است. در متن اصلی مقاله گفته شده است که منتقدان زمان اعتراض کرده بودند که هزینه صد میلیون دلاری برای جشن گرفتن پادشاهی باستانی ایران بسیار گزاف بوده است.
در متن اصلی اولاً میزان این هزینه با ارجاع به منتقدین زمان اعلان شده است و در ثانی نویسنده به هیچ وجهی نگفته است که این هزینه بیش از صد میلیون دلار بوده است. اما مترجم یک جمله بسیار طولانی را در متن اصلی به صورتی بسیار خلاصه به این صورت ترجمه کرده است: “با بیش از صد میلیون دلار هزینه، ستایش از پادشاه باستانی ایرانیان امری پرهزینه و مورد انتقاد بود.” بعد از شرح این ماجرا که چگونه در گرماگرم برپایی جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی در ایران اشرف خواهر شاه به سازمان ملل میرود و لوحی را به عنوان اولین منشور حقوق بشر به Sithu U Thant دبیر وقت سازمان ملل متحد تقدیم میکند، نویسنده میگوید: “Suddenly even the UN secretary-general was insisting that Cyrus “wanted peace,” and that the Persian king had “shown the wisdom to respect other civilizations.”. ولی متجرم که اصلاً خود را متعهد به حفظ امانتداری نمیداند این جمله را به این صورت ترجمه کرده است: “اکنون این دبیر کل سازمان ملل بود که می گفت: پادشاه پارسی این “هوشمندی را در احترام به تمدن های دیگر نشان داد.”” اما ترجمه دقیق این متن این است: “ناگهان حتی دبیر کل سازمان ملل متحد نیز اصرار میکرد که کوروش خواستار صلح بوده است، و اینکه پادشاه پارسی این “هوشمندی را در احترام گذاشتن به تمدنهای دیگر نشان داده بود.”” میان “اکنون این دبیر کل سازمان ملل بود که میگفت …” با “ناگهان حتی دبیر کل سازمان ملل اصرار داشت که …” تفاوت بسیاری وجود دارد. بیان اول که متعلق به مترجم است در واقع حاوی این مضمون است که از سخنان دبیر کل سازمان ملل به عنوان یکی از حامیان ایده رایج و نادرست تفسیر حقوق بشری متن کتیبه یاد شده است.
اما عبارت دوم که ترجمه دقیق متن اصلی است در واقع بار انتقادی زبان نویسنده بوضوح آشکار است. امری که در ترجمه کلاً برعکس شده است. قسمتهای بزرگی از متن اصلی در ترجمه حذف شده است و زیر عنوانی آمده است که اصلاً در متن اصلی وجود ندارند. قسمتهایی که زیر عنوان “تعارفات بزرگ، سخنان بزرگ، یاوه بزرگ” در متن فارسی آمدهاند، در متن اصلی زیر همان عنوان قبلی آمدهاند و اصولاً در متن اصلی اصلاً چنین عنوانی وجود ندارد. بعلاوه اینکه در متن فارسی ترجمه این عبارتها با تحریفها و حذفهای بسیاری ارائه شده است. تنها به عنوان یک مثال زیر همان عنوان قبلی در متن انگلیسی مقاله نویسنده میگوید:
Then Thant had the clay cylinder (which contains a supposedly particularly humane decree by Cyrus II dated 539 B.C.) displayed in a glass case in the main UN building. And there it continues to lie today, directly adjacent to a copy of the world’s oldest peace treaty.
اما این قسمت در ترجمه فارسی زیر عنوانی درج شده است که اصلاً در متن اصلی وجود ندارند؛ عنوان افزوده شده را قبلاً ذکر کردم، و در ثانی ترجمه عبارت فوق به این صورت آمده است:
سپس اوتانت دستور داد این لوح گلی را که بیانیه این کوروش دوم به اصطلاح انسان دوست سال 539 پیش از میلاد را در بر دارد، در یک ویترین شیشه ای در بنای اصلی سازمان ملل به نمایش بگذارند. این لوح هنوز آنجاست، در کنار قدیمی ترین قرارداد صلح جهان.
هرکس اندکی با زبان انگلیسی آشنایی داشته باشد خواهد فهمید که عبارت داخل پرانتز در متن انگلیسی صفت “به اصطلاح انساندوستانه” را در وصف فرمانهای کوروش اورده است. اما مترجم فارسی در ترجمه خود صفت “به اصطلاح انسان دوست” را در وصف خود شخص کوروش آورده است. من در اینجا بیشتر از این به مقایسه متن اصلی با ترجمه نمیپردازم. هر شخص علاقمندی میتواند به راحتی با خواندن دقیق و مقایسه متن اصلی با ترجمه مورد ارجاع من این تحریف آشکار تاریخی را دریابد.[2] مسئله اصلی در این تحریفها این نیست که تحریفها تا چه اندازه جزئی هستند؛ که البته در مورد این ترجمه بخصوص تحریفها آشکار و کاملاً غیر جزئی هستند، بلکه مسئله تأثیری است که چنین ترجمههایی بر ذهن ایرانی دارند. البته رابطه بین این نوع ترجمهها با ذهنیت ایرانی یک رابطه دو طرفه است. از طرفی این ذهنیت ایرانی است که چنین ترجمههای را ایجاد میکند و از طرف دیگر بازخورد این ترجمهها بر ذهنیت ایرانی روحیه اسطورهسازی او را تقویت میکند. تنها به عنوان یک نمونه از این بازخوردها و اینگونه خواندن متنها را میتوان در یکی از متنهای انتقادی عوامانه به نویشنده اشپیگل دید. در یکی از وبلاگهای فارسی زبان با نام “شهربَراز” که با عنوان فرعی “یادداشتهایی درباره تاریخ فرهنگ ایران” از مقاله نویسنده اشپیگل با عنوان “حمله” یاد شده است. در متن این به اصطلاح انتقاد از قلم نویسنده این وبلاگ میخوانیم که نویسنده اشپیگل “هم چنین این افسانهی مسخره و بیپایه را بیان کرده که کوروش را سگی شیر داده است.”[3] حال بیاییم ببینیم که نویسنده اشپیگل در این مورد چه گفته است. او مینویسد:
Even in antiquity, bizarre legends were associated with the king. According to one of them, Cyrus grew up in the wild and was nursed by a female dog. There are no contemporary images of him.
از خواننده میخواهم که این متن را با ادعای نویسنده آن به اصطلاح نقد در وبلاگ مذکور مقایسه کند. خود ماتیاس شولتز هم هنگامی که ماجرای شیر دادن ماده سگ به کوروش را بیان میکند به صراحت آن را به عنوان یک افسانه غیر قابل قبول عنوان کرده است. ببینیم که مقصود نویسنده از بیان این عبارت چیست. او قبل از بیان این افسانه با برشمردن وسعت قلمروی وی و بیان اینکه او فرزند یک پادشاه ساده منطقهای بوده است و این همه را با نبوغ نظامی خود فتح کرده است، میگوید که از همان زمانهای آغازین و در زمان خود وی نیز افسانههای بسیاری حول این شخصیت شکل گرفته است. او ماجرای افسانهای فوق را به عنوان یکی از افسانههایی که خول این شخصیت تاریخی شکل گرفته است بیان میکند. در نهایت مقصود وی این است که آنچه امروزه به عنوان متنی حقوق بشری از کتیبه وی تفسیر میشود تنها یک افسانه است و نه بیشتر. این ادعای نویسنده نه تنها درست است، بلکه اهمیت آن بسیار بیشتر از آن است که حتی خودش متوجه آن شده باشد. او دقیقاً به یکی از بنیانهای فرهنگی ما انتقاد کرده است. اینکه در این فرهنگ ایرانی چگونه ادعاهای عجیب و غریب و پروپاگانداهای یک پادشاه فوراً به سند خدشه ناپذیر تاریخی تبدیل میشوند. اما منتقد فارسی زبان مزبور به نویسنده انتقاد میکند که چرا آن ماجرای افسانهای را بیان کرده است. آیا نویسنده حق نداشته است بگوید که حول این شخصیت تاریخی چه افسانههایی شکل گرفته است؟ این انتقاد زمانی وارد میبود که نویسنده این افسانه را جدی تلقی کرده باشد. این منتقد محترم هم در انتقاد خود این جمله را بگونهای نوشته است که هر کسی که از متن اصلی این مقاله بیاطلاع باشد، که اکثر هموطنانم در این دسته هستند و بدون تحقیق در متن اصلی ادعاهای اشخاصی مثل ایشان برایشان سند است، میپندارد که نویسنده قصد و غرضی داشته است. این منتقد محترم اثر این نویسنده را به دشمنی با ایران و ایرانیان نسبت میدهند. میپرسم آیا این ایده که منتقد یک دشمن است همان ایده نظام جمهوری اسلامی نیست؟
فرض کنیم که نویسنده مقاله مزبور در استدلالات خود اشتباه کرده باشد، فرض کنیم که او اسناد تاریخی را بد تفسیر کرده است یا به اسناد خوبی ارجاع نداده باشد. او هر اشتباهی را مرتکب شده باشد حداکثر در تفسیر اسناد تاریخی اشتباه کرده است. اما معرفی کردن هر منتقدی با عنوان دشمن نشان دهنده ریشهدار بودن فرهنگ انتقادناپذیری در متن فرهنگ اصیل ایران است. باز هم میبینیم که یکی از باورهای بنیادینی که ایدئولوژی نظام جمهوری اسلامی بر آن استوار است، اصالتاً ایرانی است. من نمیدانم چه موقع هموطنان عزیزیم میخواهند این را بیاموزند که یک منتقد هرچقدر هم اشتباه کرده باشد، حتی اگر یک منتقد بدیهیترین اصول را نقض کند، اگر منتقدی اصلی بدیهی مانند دو ضربدر دو مساوی چهار را نقض کرده و آن را برابر با پنج بداند و از آن نتیجه نادرستی هم بگیرد، این منتقد تنها و تنها اشتباه کرده و دشمن نیست. تا زمانی که هموطنانم این را نیاموزند محال است که دموکراسی به کشور ایران بیاید. هزاران سال مبارزه اگر با این درک همراه نباشد، هیچگاه به ارمغان آورنده دموکراسی نخواهد بود؛ محال است که چنین باشد. این همه در حالی است که نویسنده مقاله اشپیگل کلاً بر حق است.
در ادامه بیاییم نامه پروفسور کاوه فرخ به هیأت تحریریه اشپیگل را ببینیم. وی در همان ابتدای مقاله متن شولتز را به نوعی توطئه شبیه میداند. متأسفم که بگویم نوشته این پروفسور تاریخ حاوی عبارتهای عجیبی است که انسان متعجب میشود چگونه ممکن است که یک تاریخدان به اینگونه استدلالات دست یازد. من در اینجا برخی از برجستهترین نکات را در متن پروفسور کاوه به عنوان نمونه بیان میکنم. متن نوشته او بر روی وبسایت کمیته نجات پاسارگاد در دسترس قرار دارد و خواننده میتواند به سادگی به آن مراجعه کند.
پروفسور کاوه در اولین بند پاسخ خود به شولتز میآموزانند که یونانیان علیرغم اینکه همواره درگیر جنگ با ایرانیان باستان بودهاند، آنقدر انصاف داشتهاند که امور مثبت و نیک را در دشمن خود بستایند. اما مسئله این است که این حقیقت که یونانیان کوروش را به دلیل انصاف خود ستودهاند تنها یکی از تفاسیر ممکن بر متن نوشتههای آنان است. در واقع آنچه در دست داریم تنها این است افرادی مانند هرودوت و آشیلوس کوروش را ستودهاند. اما در متن نوشته خود آنان چیزی وجود ندارد که نشان دهد آنها چرا کوروش را ستودهاند. پروفسور کاوه باید این را بهتر بدانند که محتوای اسناد تاریخی خودبخود چیزی نمیگوید، بلکه این تاریخدان است که باید در متن شواهد بسیاری این نوشتهها را تفسیر و تعبیر کند. و البته همانطوریکه قبلاً هم گفتهام آنچه مهم است این است که این تفسیر باید با حجم گستردهای از شواهد همخوان باشد. در واقع کاری که پروفسور کاوه میبایستی انجام میداد تا یک تحلیلگر را قانع کند که حق با او است، این بود که تفسیر شولتز از تاریخ را به چالش بکشد. بنا بر تفسیر شولتز، که البته آن را از مراجعی که به آنها ارجاع داده است به عاریه گرفته است، ستایش از کوروش در متن نوشتههای افرادی مانند هرودوت و آشیلوس به معنای واقعی بودن اموری که به کوروش نسبت داده شده است نمیباشد. او وقتی که راجع به افسانههای مختلفی که درباره این شخص در زمان خود وی رواج داشته است حرف میزند؛ مانند این افسانه که یک ماده سگ به او شیر میداده است، دقیقاً میخواسته است بگوید که این ستایش هم ریشه در همین نوع افسانهسراییها دارد و بر مبنای واقعیات تاریخی استوار نیست. وقتی که شولتز میگوید کوروش به دلیل این مورد ستایش قرار گرفته است که برخی از یونانیان فاتح را میستایند، در واقع به یکی از بنیانهای فرهنگی در خود یونان اشاره میکند که میتواند باعث شده باشد که هرودوت و آشیلوس کوروش را علیرغم آنچه در واقع بوده است ستوده باشند. نمونه این امر را در تاریخ خودمان هم میتوانیم بوضوح ببینیم. به عنوان یک مثال بارز اسکندر فاتح در شاهنامه مقام پیغمبری یافته است. چرا؟
یک دلیل آن به نظر من این است که ایرانیان هم مانند یونانیان فاتح را میستایند. دلیل دیگر را قبلاً شرح دادهام. پس آیا چون در متن شاهنامه فردوسی اسکندر مورد ستایش قرار گرفته است برای یونانیان یا مقدونیان هم این حق را قایل هستیم که اسکندر را چون توسط دشمنانش ستوده شده است یک شخص آزادیخواه بنامیم؟ نه ما به دلایل بسیاری چنین نمیکنیم. هزاران تفسیر و تعبیر ارائه میکنیم تا اسکندر را همچنان در تاریخ رسمی یک اشغالگر معرفی کنیم. کوروش هم به همان دلایل یک فاتح و اشغالگر است. همین حقیقت که خود پروفسور کاوه هم به آن اشاره کرده است لااقل برای اثبات اشغالگر بودن سایر پادشاهان هخامنشی کافی است. او میگوید:
همچنین این نکته حقیقت دارد که یونانیهای ساکن سرزمین اصلی یونان (واقع در اروپا) برای حفظ استقلال خود به سختی با امپراتوری هخامنشی جنگیدهاند. اما چرا باید ملتی که این گونه با امپراتوری هخامنشی به مبارزه برخاسته در مورد کورش بزرگ به صورتی استثنایی به «دلبری» بپردازند.
فرض کنیم که این گفته پروفسور کاوه را قابل پذیرش بدانیم. در این صورت چون یونانیان در مقابل سایر پادشاهان هخامنشی برای حفظ استقلال خود جنگیدهاند، به این نتیجه میرسیم که سایر پادشاهان هخامنشی اشغالگر بودهاند. حال این سؤال پیش میآید که با فرض پذیرش اینکه منشور کوروش اولین منشور حقوق بشر در جهان بوده است، چرا سایر پادشاهان خود این سلسله از آن تبعیت نکردهاند؟ چرا این منشور باید توسط کارشناسان غربی اکتشاف و ترجمه شود؟ این چه فرهنگی است که هم ادعای والا بودن دارد، هم به صراحت اعلان میکند که سایر پادشاهان هخامنشی اشغالگر بودهاند، هم منشور حقوق بشر خود را در تاریخ گم کرده است، هم در دوران همان سلسله هخامنشی قوانین شبه طالبانی بر جامعه حاکم است، هم متن اثری را که ادعا میکند اولین منشور حقوق بشر است باید توسط غربیان اکتشاف و ترجمه شود. متأسفانه باید بگویم که استدلال پروفسور کاوه حاوی حقایقی است برعلیه استدلال خود وی. چرا این اثر باید در تاریخ این مملکت گم شود؛ اگر به واقع یک متن حقوق بشری است. چرا کسی آن را هیچگاه به یاد نداشته است؟ چرا در دوره ساسانیان این به اصطلاح رواداری مذهبی جایش را به قتل مانویان و مزدکیان داده است؟ این همه شواهد در متن تئوری شولتز که این کتیبه اصلاً متن حقوق بشری نیست، بهتر قابل تفسیر است تا در متن ادعای پروفسور کاوه.
پروفسور کاوه این حقیقت را که اسکندر برای کوروش احترام خاصی قایل بوده و آرزوی دیدار زیارتگاه او را داشته است –اگر بتوان به واقعی بودن این روایت تاریخی تن در داد، که محض استدلال آن را میپذیرم – شاهدی میداند دال بر اثبات مدعای خود که کتیبه کوروش یک متن حقوق بشری است. اما پروفسور کاوه توجه ندارند که خصوصیات خود اسکندر نشان دهنده این است که اتفاقاً باز هم تحلیل شولتز با تفسیر یکپارچه رویدادهای تاریخی همخوانتر هست تا تعبیر وی. اسکندر فاتح که تخت جمشید را به آتش کشیده است—که البته در واقعی بودن این روایت تردیدهای عمیقی دارم – چرا باید شاهی را بستاید که از او تبعیت نمیکند. اتفاقاً فاتح بودن اسکندر نشان دهنده این است که او کوروش را به خاطر فاتح بودن میستاید نه اینکه او واضع منشور حقوق بشر است.
پروفسور کاوه از هر بهانهای برای حمله کردن به شولتز استفاده کرده است. شولتز در یکی از جملاتش میگوید:
The Bible describes him as the “anointed one,” because he supposedly permitted the abducted Jews to return to Israel.
پروفسور کاوه به جمله “he supposedly permitted the abducted Jews to return to Israel” اعتراض کرده و میپرسد “منظور آقای شولتز از این که کورش ظاهراً به یهودیان اسیر اجازه بازگشت به اسراییل را داده چیست؟” من نمیدانم که پروفسور کاوه منظور شولتز را واقعاً درک نکرده است یا اینکه قصد حمله به شولتز منطق وی را کور کرده است. منظور شولتز واضح است. تنها منبعی که در مورد این ادعا که کوروش یهودیان را آزاد کرده است امروزه در دسترس ماست اشاره بسیار گذرای کوروش است و متن کتابهای مقدس یهودیان. واضح است که بر اساس این دو سند نمیتوان در این مورد قضاوت قطعی کرد. کوروش یک پادشاه است و به سادگی میتواند مانند همه پادشاهان دروغ گفته باشد و یا در ارزش کارهای خود اغراق کرده باشد. کتابهای دینی هم منبع موثقی برای تاریخ نیستند. پروفسور کاوه جایی در متنش میپرسد که اگر این ادعا درست نباشد چرا یهودیان بعد از کوروش این روایت را از کتاب خود نزدودهاند. مسئله بسیار ساده است. متون مذهبی آنچنان بر باورهای مردم تأثیرگذارند که جای هیچگونه تغییری را بر اثر نقد باز نمیگذارند. متون دینی از اینگونه قواعدی که آقای کاوه به آنها اشاره کردهاند پیروی نمیکنند. لذا شولتز برحق است که میگوید “گمان بر این است که کوروش یهودیان را آزاد کرده باشد.”
در قسمت دیگری از نامه پروفسور کاوه این ادعای شولتز را که “مدتهاست که تاریخ دانان مدرن اینگونه گزارشها را نوعی چاپلوسی دانستهاند. یعنی در همان روزگار باستان تصویر درخشانی از کورش جعل شده است.” را به یاری استدلالهای بسیار ضعیفی مورد نقد قرار میدهد. پروفسور کاوه ادعا میکنند که اکثر محققین این باور را قبول دارند، حال آنکه حتی کاتوزیان هم در یکی از برنامههای بیبیسی به صراحت اعلان کرده است که متن کتیبه کوروش بر اساس ترجمه رسمی به زبان انگلیسی یک متن حقوق بشری نیست. دلیل این را قبلاً هم گفتم و باز هم تکرار میکنم که این متن ساختار روایی داشته و با توجه به معیارهای زمان کوروش و حتی نسبت به حدود دو هزار سال قبل از وی نیز این کتیبه حاوی متنی حقوقی نیست، بلکه تنها شرح روایت یک پادشاه است. معرفی کردن یک متن روایی به عنوان منشور حقوق بشر کاری ناردست است. پروفسور کاوه ادعا میکند که این شک در تاریخهای دست دوم صورت گرفته است. بدیهی است که این تردید در تاریخهای دست دوم صورت بگیرد. اما اینکه در این متون که تاریخهای دست دوم هستند به این روایت که کتیبه کوروش اولین منشور حقوق بشر جهان است تردید شده است مهم نبودن این تردیدها را نمیرساند. برای اینکه تمام تاریخهای دست دوم بر اساس روایتهایی دست اول ساخته میشوند. اما سخنانی را که در منابع دست اول در مورد یک پدیده گفته شده است را به همان صورت باور نمیکنیم. بلکه در تاریخنگاری ما همواره منابع دست اول و مدارک تاریخی را تأویل و تفسیر میکنیم. درست است که این منابع دست اول جز در حالتی که منابع و مدارک جدیدی یافته شوند، ثابت میمانند و تغییری در آنها راه ندارد، تأویلات تاریخی به دو دلیل تغییر میکنند. به علت یافتن مدارک جدید و نیز حتی در صورت یافته نشدن مدارک جدید تغییر شیوه تفسیر و تأویل متون بر تفسیری که از منابع دست اول داشتهایم تأثیرگذار است. اینکه ایرانیان و یونانیان فاتح را ستایش میکنند یک حقیقت تاریخی است که بر تأویل ما از نوشتههای هرودت و آشیلوس تأثیر گذار است. روشی را که پروفسور کاوه میبایستی دنبال میکرد تا بتواند ما را قانع کند که بر حق است این بود که استدلالاتی را که مراجع مورد نظر شولتز از آنها بهره جستهاند به نحوی مستدل رد کند. اما او این کار را نکرده است و فقط به بیان مطالبی بسیار کلی پرداخته است. درست است که نویسنده در مطلب اصلی به این استدلالات اشاره نکرده است، اما منتقد باید برای رد کردن ادعاهای نویسنده و اثبات اینکه نویسنده به مراجع نادرستی مراجعه کرده است، این کار را میکرد. وگرنه تنها دست دوم خواندن منابع مورد ارجاع شولتز برحق بودن منتقد را ثابت نمیکند.
در بند چهارم نامه خود، پروفسور کاوه جملاتی را نوشتهاند که جاری شدن آنها از قلم یک پروفسور تاریخ واقعاً جای تعجب دارد. ایشان در ابتدای این قسمت نوشتهاند:
پروفسور ویزفر مسلما حق دارد نظرات خود را داشته باشد. و بسیار[ی] از تحقیقاتی که بوسیله ایشان انجام شده دارای ارزش فوقالعاده است. ایشان تصمیم گرفتهاند به نتایجی منفی در مورد کورش برسند.
من واقعاً از این ادعا که “ایشان تصمیم گرفتهاند به نتایج منفی در مورد کوروش برسند” متعجم. اگر ویزفر تاریخدانی مورد اعتماد است، اینکه در مورد کوروش به نتایجی منفی رسیده باشد نمیتواند تنها به دلیل یک خواسته یا میل شخصی باشد. اینکه پروفسور ویزفر حق دارد نظریات شخصی داشته باشد، البته امری واضح است. اما در اینجا ما نظریات شخصی افراد را برسی نمیکنیم، بلکه محتوای بررسیهای ما آرای تاریخی یک تاریخدان برجسته است. مگر ممکن است که یک تاریخدان برجستهای که دارای آثاری فوقالعاده است تنها بنا به میل شخصی ایدهای را در مورد یکی از شخصیتها یا وقایع تاریخی ارائه کند؟ اگر به واقع او حتی در یک مورد چنین کرده باشد، سایر آثار وی هم در خور تردیدهای جدی هستند. ببینیم که دلایل پروفسور کاوه برای این ادعای خود چیست. او میگوید:
اما (الف) نظرات ایشان مورد قبول عموم نیست. (ب) ایشان دارای منابع و شواهد دست اولی برای اثبات نظرات خود نیستند. (همانگونه که در بند سه نشان داده شد) در نتیجه نمی توان پذیرفت که نظرات پروفسور ویزفر (الف) به خودی خود آنچنان شمولی دارند که می توانند تاریخی را که منابع اصلی بر آن گواهی داده اند نفی کنند. و (ب) نمی توان از نظرات ایشان برای رد نظر اکثریت محققان استفاده کرد.
ادعای (الف) مطرح شده توسط پروفسور کاوه مخدوش است. اینکه نظریات ویزفر مورد قبول عموم نیست یعنی چه؟ اینکه پروفسور ویزفر منبع دست اولی برای اثبات ادعای خود ندارد، اصلاً با هیچ معیاری نمیتواند به عنوان ردیهای بر تز ویزفر در نظر گرفته شود. دلیل آن را قبلاً هم گفتم. تنها یافتن منابع جدید در مورد یک واقعه تاریخی نیست که تفسیر تاریخ را از آن واقعه تغییر میدهد. حتی اگر سایر تحقیقات در سایر زمینههای ادبی و غیره به عنوان مثال نشان دهند که یونانیان فاتحان را میستودهاند، آنگاه تمام متون هرودوت و آشیلوس باید از نو تفسیر شوند. من ادعا نمیکنم که دقیقاً چنین تحقیقاتی انجام شده است، تنها ادعای من این است که فقط به دلیل نیافتن منابع دست اول در یک مورد نمیتوان ادعای یک تاریخدان را رد کرد. و باز هم تکرار میکنم که برای رد کردن آرای ویزفر باید استدلالات وی را به نحوی مستدل رد کرد. این دقیقاً همان کاری است که پروفسور کاوه میبایستی انجام میداد و انجام نداده است. اینکه اکثر محققان با ادعای پروفسور کاوه موافقند، تنها ادعای خود ایشان است. درست در ابتدای پاراگراف بعد پروفسور کاوه میپذیرند که “ بله کورش فاتح بود، می جنگید، و به عنوان یک پادشاه مطلق حکومت می کرد”. سؤال من از ایشان این است که در متن یک حکومت مطلقه چگونه میتوان حقوق بشر را پایهگذاری کرد. چرا تمام اتفاقات عجیب در ایران رخ دادهاند؟ پادشاه تاریخنگار می-شود و بنیانگذار مفهوم حقوق بشر. چرا از چنین جامعهای که به ادعای پروفسور کاوه بنیانگذار حقوق بشر است حتی یک خط نوشته در مورد تاریخ خودش باقی نیست؟ چرا فردوسی نامی از هخامنشیان نمیداند؟ چرا هیچ اثری از هیچ فرد ایرانی وجود ندارد. چرا معمارهای تخت جمشید و هنرمندانی که در آن کار میکنند از یونان و مصر و بابل امدهاند؟ چرا خط سلسلهایکه پادشاه بزرگ آن بنیانگذار حقوق بشر است با انقراض آن سلسله متروک میشود؟ سایر شواهد تاریخی احتمال ب