یادداشت برای پدرام و دوستان اش [1]
پس از نصب مقدمه کتاب «عرب ستیزی» کسانی با کمی اوقات تلخی خواهان گفت وگوی جدی تری درباره روشنفکری و نیز روحانیت شیعه شدند. سخن درست و به سامان در این موضوع، البته به بررسی سراسری تاریخ معاصر در کتاب های آینده موکول است، اما از آن که در این باره یادداشت های چاپ شده ای داشتم با اندکی تغییر در این جا و در پاسخ گله مندان می آورم.
راه آسان آشنا شدن با موقعیت کنونی روشنفکری ایران، بررسی بحران نشر کتاب است. در وجه اصلی این بحران دو علت اولیه و عمده دارد، اول ضعف بسیار گسترده در عناصر فرهنگی کشور، در تمام سطوح و دوم نقایص بیاندازه وسیع و حساب شده اداری در مراکز مسئول فرهنگی و در راس همه وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی است.
علت نابه سامانی، رکورد و بحران این حرفه از آن است که نشر حاشیهی نمایشی فرهنگ است. از مهر نام یک مجهولالهویهی چند هزاره پیش، تا مجموعه فرهنگ نامه ی بریتانیکا را، برای انتقال دانستههای شخصی یا جمعی به دیگران، آماده می کنند. هر زمان که بر دانش عمومی سایه تازهای بیفتد، تنها راه عرضه ی یافتههای نو و ارائه ی توضیحی بر آن، آماده سازی دفتری است که قرنهاست با نام و شمایل کتاب میشناسیم. نشر صنعتی است که رونق یا افول آن، با وسعت یا محدودیت تولید اطلاعات و دانش بومی، ملی و یا جهانی مرتبط است.
سال هاست که نشر کتاب در کشور ما با بحران روبهروست. گروهی، به دلایلی که بعداً خواهم گفت، علاقه دارند این بحران را ساده کنند و آن را معلول کمبود مواد اولیه کتاب، مثل کاغذ، فیلم و زینک یا کمبود مراکز نشر، سختگیری ممیزان کتاب، محدودیت توزیع و غیره بدانند. شاید این عوامل نیز نقشی در محدود کردن نشر داشته باشند، ولی تجربهی دهه ی اخیر عملاً نشان داده است که اینها عوامل بنیانی نیستند، چرا که هر چه تعداد ناشران بیشتر شد، کاغذ دولتی فراوانتر توزیع کردند و یا حتی ممیزی کتاب را سهلتر گرفتند، بحران کتاب بالاتر گرفت و حالا در مرحلهای هستیم که تا برچیده شدن کامل نشر ملی فاصلهای نداریم.
علت نخست بحران، راه حل فوری و کوتاه مدت ندارد. ولی در بخش دوم شاید بتوان کارهایی کرد که از وسعت آسیب وارده به اجتماع، اندکی بکاهد. چندی پیش مسئول امور تحقیقاتی کشور، در یک برنامه تلویزیونی میگفت که سهم سرانه تحقیق در ایران بسیار اندک و قریب یک صدم متوسط جهانی است. این مطلب البته فاصله هولناک فرهنگی بین ایران و برخی از کشورهای دیگر را آشکار میکند، ولی هولناکتر این بود که ایشان یادآور شدند همین بودجه ناچیز هم، به علت عدم ارائه طرحهای تحقیقاتی، جذب نمیشود و بخش عمده آن به صندوق دولت باز میگردد.
این مطلب بدون هیچ ابهامی روشن میکند، که تولید اندیشه در ایران متوقف است و روشنفکری ما، در هیچ زمینهای، حرف تازهای برای گفتن ندارد و این بزرگترین دلیل توقف تألیف در ایران است، زیرا بدون اندیشه نو، کتاب هم تألیف نمیشود. چنین است که عملاً شاهد خلاء تألیفات ملی در تمام زمینهها هستیم و اگر این مشکل، پس از سالها اینک بروز میکند، علنی میشود و وسعت میگیرد، از آن است که زمانی نیروهای پیشرو اجتماعی، به امید برآورده شدن وعدههای سوسیالیسم بینالمللی، آن روشنفکری را که چند برگی از اسناد و ادبیات تبلیغاتی مارکسیسم را، به هر صورت ممکن، به دستاش میرساند، ستایش میکرد و به آن دلخوش بود، اما اینک که دوران آن رویاها به پایان رسیده و از طرفی صاحبان حساسیتهای اجتماعی، که عمده کتاب خوانهای ما هستند دیگر به آن فرآوردهها اعتنا و امیدی ندارند، و از طرف دیگر روشنفکران تربیت شده در آن موهومات نیز قادر به ارائه محصولات فرهنگی جایگزین و یا لااقل توضیحی نیستند، پس به تبع خلاء عرضهی کتابهایی که توجهی را جلب کند، کمبود کتابخوان نیز در ابعادی که همه میتوانند آن را حس و لمس کنند، پدید آمده است. اگر تمام این مقدمات را در یک جمله خلاصه کنم باید بگویم که نشر ایران، در مجموع، کتاب قابل مطالعهای ارائه نمیدهد، که خوانندهای بیابد.
ممکن است پرسیده شود چرا روشنفکری ما نازا شده است و از طرف دیگر این همه کتاب که در آمارهای وزارت ارشاد اعلام میشود از کجا میآید؟ در پاسخ باید گفت روشنفکری معاصر ایران که بخشی از آن، به زمان رضا شاه و گروه دیگری در شرایط سیاسی پس از سقوط او زاده شدند، نه برآمده از شرایط فرهنگی و رشد تعقل اجتماعی، بل حاصل نیازهای سیاسی این دو دوران بودهاند. آنها با گشودن نظریات تازهای، که پاسخ گوی حساسیتهای جامعه باشد، طلوع نکرده و به بلوغ نرسیدهاند، بل یا ابزار و سخنگوی حاجات حکومتی در زمان رضا شاه و یا ابزار و سخن گوی نیازهای احزاب و گروههای سیاسی، در دوران پس از او بودهاند.
بدین ترتیب آن گروه از روشنفکری زمان رضا شاه، که مبلغ و موافق درخواستهای حکومت بودند یک شبه و ناگهان باستان گرا، ضد مذهب، طرفدار رفع حجاب، ستایشگر فردوسی، کاشف کورش و داریوش و تکرار کننده تلقینات وارداتی خاورشناسان، اسلام شناسان و ایران شناسان شدند. در حالی که غالب آنها را، پیش از ظهور رضا شاه یا در لباس روحانیت و یا به شدت سنتگرا میشناختهایم.
معلوم است که این تغییر موضع جمعی از آموزشهای نو و از تحول عمیق زیر بنایی در اجتماع پدید نیامده بود. آنها به صورت گروهی و چنان که تاریخ ثابت کرد چشم بسته، گوش به فرمان و بنا بر تمایلات و نیازهای رضا شاه با باورها و سنتهای ملی درافتادند، جوانان را به تمایلات باستان پرستانهی بیمحتوا خواندند و با تلقین و تکرار هزار افسانه و تفسیر آبکی و نه گشودن مباحث بنیادی، برای آن تحولات اجباری، سخنرانیهای ملی و اسناد قلابی فرهنگی تدارک دیدند و در برابر انبوه نظریات وارداتی درباره تاریخ، سیاست و ادبیات ایران، نه فقط کوچکترین علامت سئوالی نگذاردند، بل به تأیید بیچون و چرا و دربست آنها پرداختند.
اگر روشنفکری با ادا کردن سهمی در پیشرفتهای عمومی شناخته میشود، پس دست روشنفکری ایران از این بابت به کلی تهی است و آنها در دوره معاصر، نه این که در سطح بینالمللی و بشری، بل در سطح ملی نیز در هیچ رشتهای صاحب نظر مستقل نبودهاند. از تقیزاده و کسروی و فروغی و دشتی و پورداود و از آن قماش که بگذریم، حتی آثار معروفترین نویسنده ی آن دوران، یعنی صادق هدایت نیز، تحت تأثیر هیاهوی حکومتی، عمدتاً بر دو محور باستان پرستی و تمسخر سنتها و معتقدات مردم و عرب ستیزی پوچ و متلکوار دور میزد و مجله دنیا نیز که تقی ارانی به عنوان تریبون سوسیالیستها منتشر میکرد ، در همین مقولهها نقل قول میداد.
تمام این نشانهها گواه است که تیپهای مختلف روشنفکری در آن دوران، هماهنگ با درخواستهای حاکمیت عمل کردهاند. این که آنها دچار توهم و یا مزدور بودهاند البته درباره هر طیفی ارزیابی جداگانهای ضروری است اما صرف نظر از انگیزههای آنان،حیرتآور این است که تولد این گروه و ثبت نام آنها به عنوان روشنفکر، در تاریخ معاصر ایران، تنها و تنها به این علت بوده است که رفتارهای اجتماعی و تظاهرات ترقی خواهانه باسمهای رضا شاه را تأیید کردهاند و مفهوم مخالف آن نیز چنین ثبت شده، که مخالفین رضا شاه (مرتجعین) بوده اند! این اعتقاد روشنفکری ایران، که تا هم امروز نیز محکم و پابرجاست، تصویر کاملی از عامیگری آنها ارائه میدهد که حتی از آموزه های مستقیم و علنی تاریخ نیز، قادر به برداشتهای معین اجتماعی نبوده و نیستند.
برای آشنا شدن با وسعت بیبنیانی آن تغییرات، کافی است به موضوع کشف حجاب اجباری اشاره کنم. زیرا تاریخ به وضوح عدم تطبیق پسند عمومی را با آن اقدام نمایشی ناگهانی که فقط کپی برداری از رفتارهای آتاتورک بود نشان داد، زیرا ۴۵ سال پس از آن نمایش به ظاهر ترقی خواهانه و با وجود حمایت همه جانبه ی طیف های گسترده و گوناگونی از روشنفکری از آن اقدام و نیز تلاش بسیاری که در دوران محمد رضا شاه برای تغییر بافت طبیعی زندگی مردم، از راههای گوناگون صورت گرفت، بار دیگر همان ترکیب سنتی به سراسر اجتماع بازگشت و از سوی بخش عمدهای از گروههای اجتماعی پذیرفته و استقبال شد. این تجربه مختص ایران نیست، ارتش سرخ و حزب کمونیست شوروی هم نتوانست بافت سنتی آسیای میانه را در یک تلاش ۷۰ ساله تغییر دهد. تمام این تجارب ملی و جهانی نشان میدهد که روشنفکر واقعی نباید شیفته تمایلات ذهنی خود و مدافع اجرای خیالات قشری، از هر طریق ممکن و به هر بهایی باشد و نمیتواند با بنیان روابط اجتماعی و باورهای عمومی ستیزه کند و به دنبال ادا و اطوارهای روبنایی حاکمیت ها و حزبها به راه افتد.
لایه دیگری از این روشنفکری، که در شرایط جنگ جهانی دوم طلوع کرد، در واقع صداهای درهم برهمی بود که بیپشتوانه تحقیقاتی و تعلیماتی، بیش از همه آرزو میبافت و در روزنامهها و میتینگها از آزادی سخن میگفت. تقریباً تمامی این لایه جذب حزب توده شد و ما باز هم ناگهان و یک شبه با دور تسبیح تازهای از روشنفکران، و این بار با عناوین شاعران کبیر خلق، نویسندگانی کبیر خلق، مترجمین کبیر خلق، هنرمندان کبیر خلق و غیره مواجه شدیم. این کبیران خلق هم، که بیشترین صدمه فرهنگی را به بدنه اجتماعی و فرهنگی ما زدهاند و هنوز هم میزنند، همه تولید کوتاه مدت کارگاه حزب توده، و نه محصول تحولات در آموزههای بنیانی اجتماع بودهاند. حزب توده میکوشید چنین وانمود کند که روشنفکران و گزیدگان فرهنگی جامعه از آن حزب حمایت میکنند. بنابراین گروهی روشنفکر و اندیشمند تراشید و خلق کرد. یعنی کسی که یک ترجمه پر غلط و آب نکشیده داشت، اگر به حزب میپیوست، کتاباش را چاپ میکردند و به او لقب مترجم کبیر خلق میبخشیدند. اگر کسی قصهای از روی دست چخوف و یا ماکسیم گورکی مینوشت، عنوان نویسنده کبیر خلق میگرفت و به همین ترتیب صاحب دستهای شاعر، نوازنده، گوینده رادیو و هنرپیشه کبیر تئاتر شدیم.
تمام اینها در واقع همان مردم عادی بودند که به کمک حزب و به عنوان ابزاری برای قدرت نمایی فرهنگی ـ اجتماعی آن، عناوین فرهنگی دریافت میکردند و از آن جا که این روشنفکران کبیر خلق خود میدانستند که عنوانشان را در پیوند با حزب توده به دست آوردهاند، پس این دو گروه لازم و ملزوم یکدیگر شدند، اینها حزب را رها نکردند تا عناوین خود را از دست ندهند و حزب هم آنها را رها نکرد، تا بدون پشتوانه فرهنگی نماند. اما همه خود به عیان دیدیم که اگر یکی از این روشنفکران از حزب میبرید و یا پرسشی داشت، در کمتر از چند روز، به دشمن خلق و جاسوس امپریالیستها تغییر عنوان میداد. برجستهترین نمونه این گروه مرحوم خلیل ملکی بود.
اینک درست به دلیل چنین معماران و پایهگذرانی، آن رشتههایی از فعالیتهای فرهنگی، که حزب توده سازنده و سازمانده آن بود، مثلا شعر و داستان و ترجمه و تئاتر و همین نشر که همه از وضعیت کنونی آن باخبریم ، امروز در ضعیفترین، ناتوانترین، بیمایهترین و حقیرترین موضع خود قرار دارد .
برخی، ضعف در این حوزهها را ناشی از نبود آزادی و استقرار دیکتاتوری دراز مدت میدانند. در حالی که این هم از آن بهانههای عوام فریبانه است. آنها ناتوانی وسیع خود را، که علت آن را خواهم گفت، به استیلای دراز مدت دیکتاتوری مربوط میکنند. این حرف به دو دلیل آشکار نادرست است. اول این که روشنفکری واقعی، فقط و بیشتر در شرایط دیکتاتوری ظهور و بروز میکند و به درخشش درمیآید. زیرا در شرایط تنگی و اختناق است که جامعه به راهنمایان خبره نیازمند می شود. چنان که روشنفکران دوره رنسانس اروپا، از پس دیوارهای بلند کلیساها و در شرایط اختناق قرون وسطایی و درست برای مقابله با آن شرایط، به میدان کشیده شدند. بخش عمده ای از فیلسوفان، ریاضی و فیزیکدانان و فلک شناسان قدرتمند قرون وسطی، با آثار و تألیفات درخشانشان از میان کشیشان دگماندیش خروج کردند. اغلب صاحب نظران سیاسی و اجتماعی و ادبی قرن نوزده اروپا و روسیه محصول دیکتاتوری وسیع تزارها و آزمندیهای سرمایهداران اروپا محسوب میشوند. بزرگان اندیشه و عمل هند، در شرایط مبارزه با خشونت وسیع نظامیان انگلیس پدیدار شدند و به همین ترتیب روشنفکری زمان مغول و یا دوران سختگیریهای هیتلر، همه از شرایط دشوار زمان خود برخاستهاند. حتی دیکتاتوری حیوان منشانهی استالین نیز روشنفکران نخبهای را پرورش داد که پایه و مایه دگرگونی در شوروی بودند. وانگهی این ادعای روشنفکران ایران، به دلیل دیگری نیز بهانهای برای سرپوش گذاردن بر بیمایگی آنها شناخته میشود. زیرا همه میدانیم که لایهی بسیار ضخیمی از این روشنفکران، در موجهای مختلف، پس از انقلاب ۵۷، ایران را ترک کردند و گروهی از آنان بیش از بیست سال است که در شرایط دیگری رشد میکنند، که دست کم از نظر خود آنان دیکتاتوری حساب نمیشود. با این همه نمیبینیم که هیچ تخم طلایی گذارده باشند و همان بیمایگی که در روشنفکری داخلی میبینیم، حتی وسیعتر و عامیانهتر و بیهویتتر، در مجموعه روشنفکری بیرون از مرز نیز وجود دارد. پس دلیل اصلی این نازایی و بیثمری همان است که آنها از شرایط سیاسی و نه از تحولات فرهنگی بروز کردهاند و ماهیتا نمیتوانند صاحب نظر اجتماعی شناخته شوند.
شیوه ی آنان برای جا زدن خویش به نام روشنفکر،حذف کردن حساب شده ی مقوله ی انتقاد بوده است. در واقع روشنفکرانی که در سایه تبلیغات حزب توده و حکومتها به جامعه معرفی شدند از آن که حد بیدانشی خود را از نیک میدانستند، به کمک نشریات و گروه ناشران حزبی و دولتی، مانع پیدایی پدیده نقد در عرصه ی فرهنگی شدند تا ضعف تألیفات آنها آشکار نشود و بتوانند عناوین خود را بدون مزاحمتهای پرسشگران حفظ و خود را به جامعه تحمیل کنند.
تقریباً تمام نامهای شناخته شدهای که در زمینههای مختلف فرهنگی، به عنوان روشنفکر غیردینی، در ۷۰ سال گذشته تقدیس شدهاند و بسیاری از نامهای دیگری که هنوز هم ستایش میشوند، بدون استثناء از محافل تودهای و دولتی و مراکز وابسته به آنها برخاستهاند و در یک سلسله حمایتهای شبه تشکیلاتی و زنجیرهای به عنوان نخبه اندیشان اجتماعی تبلیغ میشوند. اما در واقع آنها، حداکثر داستان نویس، شاعر و در وجه عمده مترجماند، نه صاحب نظر اجتماعی و صاحب سبک فرهنگی و اتفاقاً داستان نویس، شاعر و مترجمان بسیار بد و یا حداکثر متوسطی هستند، اما جامعه از ارزیابی کارهای آنان بیاطلاع مانده است تا معلوم نشود که غالب آنها تا چه حد عامی و بیکارهاند. چنین است که جامعه فرهنگی ایران چندان با دیدگاه منتقدانه بیگانه است، که مثلاً کسی، مثل فریدون مشیری را، که در تمام عمرش جز یکی دو شعر احساساتی و به معنای واقعی بیمحتوا نسروده شاعر ملی جا زدهاند و به هزار صورت به ذهن جوانان ما تلقین وتلقیح کردهاند و البته نامهای دیگر نیز دست بالاتر از او نیستند. خوب در چنین شرایطی چه گونه میتوان منتظر رشد فرهنگی بود؟ این روشنفکران و هنرمندان، بدون هیچ هراسی از سخت گیری نقادان، هر نوشتهی بیارزشی را به خورد جامعه دادهاند و اینک صاحبان عناوینی را میشناسیم که آثارشان موجب شرمساری هر صاحب خردی است، اما جوانان ما آن ها را روشنفکران پیش تاز، محققین پرکار و صاحب اندیشگانی خردمند تصور می کنند. (ادامه دارد)
+ نوشته شده در شنبه، 22 آذر، 1382 ساعت 14:7 توسط ناصر پورپیرار
یادداشت برای پدرام و دوستان اش [2]
من آرزومندم،
آرزومند آزادی شما،
بسیاری عدالت،
آینههای پاک،
و لبخند خاص خدا.
سرایندهی این به اصطلاح شعر، با گروه دیگری از هم محفلیهای خود، اینک کلاسهای آموزش داستان سرایی و شعربافی دایر کرده و عکس و تفصیلاتاش، بدون تعطیلی و به صورت ادواری از این نشریه به نشریه دیگر حواله میشود. پس اینان چرا باید به فکر ارتقای آثار خود باشند، در حالی که به همین صورت هم به کوشش سازمانهای تبلیغاتی و محفلهای نشریاتی خود، در جامعه مقام قلابی لازم را کسب میکنند. کافی است به تصاویر و مطالب تبلیغاتی نشریات در معرفی چهرههای فرهنگی ظاهراْ برجسته کشور توجه کنید که با چه رفتار حساب شدهای صورتکهای معینی را به یکدیگر پاس میدهند تا با معرفی زنجیرهای آنان، مانع خروجشان از ذهن جوانان شوند، اما حتی سطری کار نقادانه در ارزیابی آثار آنان نمیآورند و آن گاه که به تعلقات سیاسی و حوزهای صاحبان این تصاویر خیره میشویم، تصویر کاملی از علت درماندگی فرهنگی کنونی کشور ظاهر میشود.
همین اواخر خانمی در چند شماره و به طور مسلسل، در مجله گلستانه، شعر عاشقانه معاصر ایران را، به طور مختصر، بررسی کرد و به گمان صاحب نظران مستقل، تقریباْ چیزی از اعتبار تبلیغاتی هفت نام بزرگ در شعر معاصر ایران باقی نگذارد. حاصل این کوشش ایشان آن بود که تقریباْ تمام مطبوعات ما به این خانم، که میخواهد راه مستقلی پیش گیرد، چپ چپ نگاه میکنند. اما تصویر خانم دیگری، که جز یکی دو قصه ساده ترجمه نکرده، حتی در هفته نامهای که وزارت ارشاد دربارهی کتاب چاپ میکند، به طور مکرر و ادواری چاپ میشود و دست کم من نمیدانم که ایشان در فاصله کوتاه چاپ دو عکسشان چه گلی به سر نشر و یا فرهنگ ملی زدهاند، که باید یادآوری شود.
خوشبختانه این فاجعه داخلی به سطح جهانی نمیرود و چنین است که مراکز ارزشگذاری فرهنگی در جهان، کوچکترین عنایتی به صاحب نامان و مدعیان ایرانی ندارند و هیچ سیمای فرهنگی معاصر، به رپرتوارهای جهانی وارد نمیشود، مگر در سینما، زیرا بنیان سینما را چون شاخههای دیگر فرهنگی، حزب توده نگذارد، و به همین دلیل اینک به نوعی مدعی ارائه یک سبک و بیان ملی و بومی است که گاه از سوی مراکز ارزش گذاری جهان نیز تایید میشود. بدین ترتیب آشکار میشود که آن گروه صاحب نام فرهنگی، که در ۷۰ سال گذشته از درون حزب توده و تدارکات دولتی بیرون آمدهاند و از فضای سیاسی - تشکیلاتی حزبی و دولتی تغذیه کردهاند، نه فقط کمترین گامی برای رشد پدیدههای فرهنگ ملی برنداشته و هیچ میراث فرهنگی ماندگار بر جای نگذاردهاند، بل به عکس، با تحمیل خود بر جامعه، از راههای نادرست و توطئه آمیز، در تخریب روند بازسازی فرهنگ ملی، متهم و مسئولاند و البته هیچ کدام فراموش نکردهایم برجستگان فرهنگی - امنیتی و برنامهریزان آموزشی - تبلیغاتی کشور را، پس از ۲۸ مرداد، همان روشنفکران حزب ساخته، اما به اردوگاه اعلی حضرت کوچ کرده، گرداندهاند و این نشانهها حکایت میکنند، که سیاست بافیهای آنها هم، چون تظاهرات فرهنگیشان بیریشه و پوک بوده است.
در حال حاضر نیز آن چنان عناصری که قادر به ارائه نظریه بینالمللی، ملی و یا لااقل بومی باشند، دیده نمیشوند و بازتاب این فقر عمیق در سیمای نشر ایران به وضوح منعکس است و مدتهاست که شاهدیم روشنفکری ایران قادر به تولید و تألیف مستقل نیست. حاصل این که در نشر ایران دو سه پدیده رو به رشد و جایگزین بروز کرده و پیش و بیش از همه کتاب سازی و کتاب سازی و کتاب سازی، آن گاه هجوم به ترجمه و برداشت از تألیفات دیگران و بالاخره توسل وسیع به ادبیات، شعر، قصه و داستان و خاطره نگارانی چون شعبان جعفری، که ناشران پرآوازهی چندی را در چالهی خود انداخت.
پدیده کتاب سازی چنان رونقی گرفته است که فیالواقع اگر ما یک مجموعهی مسئول ملی، دانشگاهی، یا منفرد داشتیم که به بررسی کتابهای تألیف شده میپرداخت، آگاه میشدیم که نزدیک به تمامی کتابهایی که اینک به عنوان تألیفات به جامعه معرفی میشوند، تا چه حد بیارزش، تکراری، کهنه، در غالب موارد پر از غلط و اشتباه و از همه بدتر، کپی اندیشه و آثار صاحب نظران بین المللی و مصادره کارهای دیگران است. این گونه تألیفات یا به بازنویسی هزار باره اطلاعات کهنه درباره وجوه مختلف علوم انسانی، در حوزههای گوناگون میپردازد، یا خرافات عرفان پیش پا افتاده آمریکای جنوبی را تقلید میکند یا روشهای کسب سلامتی و خوش اقبالی و اسلوبهای خوش برخوردی را آموزش میدهد یا به آسمان و ریسمان بافیهای واقعاً دل آشوب کن مکرر درباره حافظ و سعدی و مولانا و فردوسی و حکمت موهوم ایران باستان و خلقیات پسندیده ایرانیان پیش از اسلام، مشغول است.
در این باره، حالا صاحب چنان نخبگانی شدهایم، که مثلاً تعداد دگمههای پیراهن ملکه فرح و جنس آن را میدانند، رنگ لباس خواب فلان سناتور محمد رضا شاهی به یادشان مانده، از پچ پچههای درگوشی همخوابههای محمدرضا شاه خبر دارند، مواد اولیه شام شب داریوش را توضیح میدهند و هزار اباطیل دیگر که در انبوهی عناوین من درآوردی تلمبار شده و تمام اینها ظاهرا علی البدل یک تحقیق و تألیف ملی است، که به دلایل پیش گفته، ظاهراً از میان روشنفکران ما، هیچ یک برای چنین کارهای جدی و حوصله بر و سواد طلب تربیت نشده اند!
آن گاه به کتابهای ترجمه شده برمیخوریم. به عنوان یک ناشر درگیر با موضوع، به شما اطمینان میدهم که اگر متن کتابی، از محاوره عاشقانه و روابط روزمره داستان گونه بگذرد، دیگر تقریباً هیچ کس را نداریم که بتواند از پس ترجمه یک کار محققانهی جدی، در حوزههای مختلف برآید و با استثناهایی بسیار بسیار نادر باید بگویم که تقریباً تمام ترجمههای موجود در بازار از اشتباهات هولناک سرشار است
اگر میتوانستم اسامی معینی از مترجمین، که بسیار نیز نام آورند و کتابهایی را که ترجمه کردهاند بیاورم، بیتردید جامعه فرهنگی ما دچار هراس و سرسام میشد. اخیراً کتابی را برای چاپ به ما پیشنهاد دادند، که ۳۰۰۰ غلطی را معرفی میکند که در مشهورترین فرهنگ انگلیسی به فارسی، فقط در حوزه زیست شناسی و گیاه شناسی و حشره شناسی دارد. مولف کتاب در مقدمه آورده که نمی داند در دیگر حوزههای تخصصی تا چه حد غلط در آن فرهنگ پیدا میشود. خوب اگر فرهنگهای ما به این صورت است، پس کارهای مترجمینی که از این فرهنگها سود میبرند چه از آب درخواهد آمد؟
متن یک تحقیق بسیار جدید در زمینه «بهرهوری» به زبان آلمانی به دستام افتاد، آن را به نامدارترین مترجم زبان آلمانی عرضه کردم. یک سال بعد ترجمهای به من بازگرداند که از هیچ بابت قابل فهم و درک نبود و با هیچ ترفندی نتوانستیم ترجمه را قابل ارائه و عرضه به خواننده فارسی زبان کنیم. از مترجم پرآوازه علت را پرسیدم. میگفت که در متن، صدها واژه یافته که به حوزهی فرهنگ معاصر مربوط است و در دههی اخیر به زبان آلمانی وارد شده، و او به کلی از آنها بیخبر است و هیچ فرهنگ فارسی به آلمانی موجود، این کلمات را نمیشناسد تا برایشان معادلی بیاورد و مدعی بود که اصولاً زبان فارسی قدرت معادل سازی برای آنها را ندارد و در نتیجه خود معترف بود که ترجمه ی ارائه شده حدسیاتی است که ایشان به جای متن در نظر گرفتهاند. حالا این شخص دست کم در چهار دانشگاه ما به جوانان رشتههای مختلف علوم، از زبان شناسی تا فلسفه، درس میدهد!!!
بدین ترتیب نشر ایران از ارائه کتابهای جدی و جدید، در حوزههای مختلف فنون، بررسیهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، فلسفی و علوم انسانی، از طریق ترجمه آثار سرزمینهای دیگر نیز، عاجز مانده است. زیرا آن روشنفکری که وصف آنها را پیشتر گفتم، خود در فهم متن اصلی این گونه تألیفات درمیماند و طبیعی است که قادر به برگرداندن آنها به فارسی نیست. این موضوع به خصوص در ترجمه کتابهای مربوط به حوزه «زبان شناسی»، که اینک در بازار نشر رواجکی دارد، از چنان آشفتگی و بیسر و سامانی و سرهم بندی کلمات و مفاهیم انباشته است، که دانش جویان مربوطه، چنان چه به خود من گفتهاند، دچار سرساماند و جالب این جاست که میگویند استاد مربوطه نیز، که گاه همان مترجم کتاب است، قادر به توضیح متن نیست. چنین است که ترجمه کتابها هم بیشتر به سمت برگردان آثار ادبی کشورهای دیگر متوجه و متمایل شده است و غالب مترجمین ما، از شعر و داستان که بگذرد، حتی قادر نیستند یک بروشور سادهی دستورالعمل استفاده از دیگ زودپز و تلفن همراه را به فارسی برگردانند، چه رسد به مباحث اجتماعی و انسان شناسی نوین.
پس محصول نشر ایران، در سیمای اصلی، به کتابهای آموزشی، کمک آموزشی، قصه، داستان، شعر و انبوهی کتاب سازی مضحک بدل شده است که کتابخوان جدی را از کتاب بیزار میکند. در واقع لایه تازهای از جوانان، محققان و کتاب خوانهای ما، که از طرق گوناگون و مثلاً از طریق روشهای مختلف ارتباط جهانی، مشتاق دریافتهای فرهنگ نوین در حوزههای مختلفاند، بازتابی از این فرهنگ جدید جهانی، در کتابهای ناشران ایرانی نمییابند و به این دلیل به کتاب روی نمیآورند. بیتعارف بگویم که نشر ایران کهنه و بیمحتوا و پوسیده است و بیشک در صورت ادامه وضع کنونی محکوم به از هم پاشیدگی است، اینک فرهنگ، دانش و آگاهی ملی و عمومی مردم ما بسیار بالاتر از محتوای کتابهایی است که در ویترین کتاب فروشیها عرضه میشود. از نظر کتابخوان امروز، عناوین کنونی فاقد متنی است که با ارزش ریالی آن برابر باشد. دلیل محکم و بسیار روشن، این که در همین اوضاع نابه سامان نیز، هر کتابی که مطلب نوی به کتاب خوان عرضه کرده، به سرعت نایاب شده و در غالب موارد در مدت کوتاهی به چند چاپ رسیده است.
اخیرا کتابی چاپ کردیم با نام «(لشکرکشی خشایارشا به یونان»، متنی است بسیار دشوار و یکی از تحقیقات معتبر دانشگاهی و از کارهای نسبتا خوب پرفسور هیگ نت است. ابتدا تصور نمیکردیم این کتاب چندان مورد استقبال قرار گیرد. جایی در گوشهی انبار برای آن تدارک دیده بودیم که چند سال خاک بخورد، ولی کتاب کمتر از سالی نایاب شد و اینک تقاضاهای مکرر دارد. نمونه این کتاب برای من کاملاً آشکار کرد که بیمحتوایی، کهنگی و پدیده کتاب سازی است که خواننده ایرانی را از کتاب دور میکند. همین طور است کتابهایی که این اواخر در توضیح و تشریح نابه سامانیهای کنونی، منتشر میشود. تمام آنها گرچه به هیچ مسئله بنیانی توجه ندارند، اما همین که محتوای تازهای ارائه میدهند، به چاپهای متعدد رسیدهاند و اگر باز هم دلیل بخواهید اشاره کنم که آمار فروش کتابهای مرجع به زبان اصلی که از طریق نمایشگاهها و برخی از کتاب فروشان ارائه میشود، با وجود قیمت گزاف، در برخی از حوزهها، بیش از کتابهای تولید ناشران داخلی است.
راه بیرون رفت از این اوضاع، با سیاستهای کنونی که در مراکز مسئول و مهمتر از همه وزارت فرهنگ و ارشاد میگذرد، پیدا نیست. تا زمانی که دست روشنفکری کنونی، که تفاله و بازمانده و میراث تجمعهای سیاسی غیرملی گذشتهاند، از ادارات و مراکز تصمیمگیری و برنامهریزی فرهنگی و مجموعههای آموزشی کوتاه نشود، فرهنگ کشور نفس نخواهد کشید و از بازوهای مکنده این اختاپوسها خلاص نخواهد شد. باید با وسایل مختلف، بزرگنماییهای برنامهریزی شده ی این روشنفکر نماها را، که به طور سیستماتیک در مطبوعات کشور دنبال میشود، و ظاهرا همه جا لانه کرده اند، رسوا کرد. باید کارهای آنان را بیرحمانه به نقد کشید و باید از بیآبروییهای فرهنگیشان پرده برداشت. باید به جوانان گفت که غالب چهرههای روشنفکری، که در دهههای گذشته به طور مصنوعی برکشیده شدهاند، حداکثر و فقط مترجماند و اتفاقاً مترجمین بسیار بدی هستند. باید بیترس و بیم یادآور شد که آموزههای این روشنفکران ایجاد انحراف در تصور جوانان تشنه پیشرفت ماست که از گذشتهی آنان تقلید کنند و بدین وسیله رشد را در کشور متوقف کردهاند. باید به جوانان یادآوری کرد که آینده ایران در گروی تولد یک روشنفکری نوین سخت گیر و حتی بیرحم است که مو را از ماست بکشد و آبروی این به اصطلاح نخبگان حزب ساخته را بریزد، که متأسفانه هنوز در سر پیچهای مراکز تصمیم گیری فرهنگی ما، لانه ساختهاند و به شکار و تلف کردن اندیشههای نابی مشغولاند که به محفل و گروه آنان وابسته نیستند. اگر نامها و چهرههای شاخص فرهنگی ایران، در این همه سال ثابت مانده است پس یا مادران ایران، از زایمان نخبگان نو وامانده اند، یا توطئهای حساب شده در پس ثبات این عناوین، فرهنگ ما را به این روز انداخته است. (ادامه دارد)
+ نوشته شده در یکشنبه، 23 آذر، 1382 ساعت 16:45 توسط ناصر پورپیرار
یادداشت برای پدرام و دوستان اش [3]
طوفان انقلاب ۵۷، درآمیختگی عظیمی در لایههای اجتماعی ایران پدید آورد، نمایندگان فعال آن نسل، در ردههای مختلف فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی و سنی، خود را در میان صفوف نمایش آن اعتراض تاریخی سراسری مییافتند. تقریباٌ درباره پتانسیل پنهان آن اقدام پردامنه هنوز چیزی گفته نشده است. به گمان من بند ناف دراز نوزاد انقلاب ۵۷، به طول ۲۵۰۰ سال به عقب کشیده میشد و رگههایی از بیان هر گونه نارضایتی بنیانی، به صورت تخریب نمادهایی درآمد که نامهایی از کوروش و انوشیروان، تا محمد رضا شاه و مکانهایی چون بانک و سینما و آب جو فروشی را بر خود داشت.
روشنفکری ایران، در میان آن آشفتگی آشکار، سپرده شده به امواج تاریخ، روزانه به این سو و آن سو پرتاب میشد و بیگانگی آنها با بنیان آن برانگیختگی، چندان وسیع بود که نه فقط از رخ دادها تبعیت میکردند، بل علی رغم ناباوری و تردید، به تایید رهبری آن خیزش وسیع وادار شدند و گویی ناظر نمایشی ناآشنا بودند، که به زبان قابل درک آنان اجرا نمیشد. آنها تا همین امروز، با همان حد از آشفتگی نخستین، در تبیین آن اقدام در میمانند و برای علل بروز چنان انقلابی هیچ توضیح و تامل مستقلی ندارند. آن چه را از زبان آنان، جسته و گریخته میشنویم، در یک جمله، توصیف آن ماجرای دوران ساز، با صفاتی چون (فریب تاریخ) بوده است!
در حال حاضر نیز این روشنفکران، همه جا، به صورتها و در لباسهای مختلف، در حاشیه جمهوری اسلامی، در حالی که دندان برهم میسایند، به این یا آن شکل راه میروند، خدمت میکنند، نان میخورند و چشم به راه رخداد موهومی در آیندهی نامعینی هستند که نه فقط صورت آشکاری از آن را در ذهن ندارند، بل قادر به تعیین جایگاه خویش در آن میانه نیز نیستند. آینده برای این روشنفکری، درست به اندازهی حال، مبهم، ترسآور و تشویش آفرین است. اینک روشنفکری ایران به میانهی پلی رسیده است که پایه ندارد و بیشک در کام دره تاریخ، بدون هیچ ردپایی، بلعیده خواهد شد.
وسعت و خلوص حضور عناصر اجتماعی، در نمایش انقلاب ۵۷، اعلام نیاز عمومی به بازسازی بنیانی در تمام سطوح زیر بنایی بود که فقدان یک بینش مدون و راهبردی و یک مدیریت ماهر، تا امروز آن نیاز را بیپاسخ گذارده و چنان که تاریخ این انقلاب سخن گفته، غالب مدعیان و راهبران آن و تمام سرکردگان اجتماع، یک سر و گردن از تقاضاهای مردم حاضر در آن دگرگونی، کوتاهتر دیده میشوند.
روحانیت تشیع، در ۱۵۰ سال گذشته، تحت تأثیر عوامل متعدد داخلی و جهانی، و به دلیل ماهیت معترض و هوشمندی فطری و تاریخی، به درخواستهای اجتماعی نوین کشیده شد، پرچم خود را به عنوان علیالبدل ایدئولوژیک برافراشت و دهها و دهها عنصر اجتماعی تأثیرگذار معرفی کرد، که در هر چرخش تند تاریخ معاصر ایران نقش بیاندازه محوری بازی کردهاند. با این همه، گزیدگان و میدان داران روحانیت نیز از یک الگوی واحد یا حتی مشابه پیروی نکردهاند و در واقع هر چند از زمان ماجرای سید علی محمد باب، روحانیت شیعه هویت تازهای از خود عرضه کرده است، با زبان اعتراض سخن گفته و به ویژه در هدایت تلاطمات اجتماعی دوران مشروطه توان تاریخی نخبهای ارائه داده، اما هنوز در عرضهی یک مانیفست جامع و یک استراتژی چارهساز ، ناکام مانده است.
تواناییهای روحانیت شیعه، لااقل در هدایت دو انقلاب بزرگ مشرق زمین، انقلاب مشروطه و انقلاب بهمن ۵۷، به وجهی باور نکردنی به اثبات رسید و حتی در انقلاب مشروطه، از مجموعهی روشنفکری غول آسا و نیروهای عظیم طبقات میانه روسیه تزاری قدرتمندتر عمل کرد، زیرا درخواستهای اجتماعی را، در دو کشور ایران و روسیه، نه فقط همزمان، بل همعنوان میشناسیم و تقاضای عمومی در هر دو کشور، محدود کردن قدت امپراتور و برقراری نرمشهای حکومتی بود، و در حالی که اتحادی از روشنفکری، طبقات میانی، دهقانان و نیروی کار روسیه، در کنترل تزار ناکام ماند، اما روحانیت شیعه، دربار قاجار را به تسلیم در برابر درخواستهای مردم و استقرار مشروطه و نهادهای قانون گذار وادار کرد.
با این همه چه در انقلاب مشروطه، که روحانیت پس از پیروزی، اداره امور جاری اجتماعی را به عناصر مورد وثوق خود واگذارد و چه در انقلاب ۵۷، که خود در جای امپراتوری فروریخته قرار گرفت، نه فقط درخواستهای اجتماعی را جدی نگرفت، بل حتی در تربیت مدیران جدید، که بنیان استقرار نوین او را تقویت کنند، عاجز ماند.
زورآزمایی بینظیر مشروطه، چندان پی گیر و نیرومند بود، که در پایان آن، تقریباً تمام عناصر درگیر در آن را تجزیه کرد. روحانیت که با پیکری خون آلود، از آن رزم بیرون آمد، در جبههگیری آن جنگ عظیم تاریخی، چندان لایه لایه شد که برقراری اتحاد و همدستی مجدد بین آنها تا امروز نیز نامیسر بوده است.
تاریخ فعالترین و پی گیرترین لایه روحانیت، در آن انقلاب کبیر را ، لایه انقلابی آن می شناسد. نمایندگان برجستهی این لایه، شیخ محمد خیابانی، آیت الله لیلاوایی و میرزا کوچک خان جنگلی، همدوش و همراه با بنیانیترین درخواستهای اجتماعی، با ارتجاع جنگیدند و جان باختند. تصویر این لایه از روحانیت از مشروطه تاکنون تکرار شده است، که آخرین آنها آیت الله شیخ محمود طالقانی بود.
دومین لایه روحانیت، واقع بینترین آنها به زمان جنبش مشروطه بود، با نمایندگانی چون بهبهانی و طباطبایی. آنها که به یک توافق رسمی با دربار تسلیم شده و با تقسیم بالمناصفه ی قدرت قانع میشدند، پس از امضای فرمان مشروطیت خواستار پایان انقلاب بودند و با به دست آوردن جایی در مسند نهادهای نوین قانونگذاری پیروزی خود را کامل میدیدند. ردپا و نمایندگان این گونه روحانیت رسمی و درخواستهای آنان را در فاصله دو انقلاب مشروطه و بهمن ۵۷ میشناسیم، که آخرین آنها آیتالله شریعتمداری بود.
سومین لایه روحانیت را، خواستاران حکومت اسلامی میشناختند. آنها بازگشت به دوران اقتدار خلفا و قبضه هر دو قدرت سیاسی و مذهبی را طلب میکردند و شریعت را جایگزین مناسبی برای سلطنت میدانستند. پیگیرترین نماینده این لایه، شیخ فضلالله نوری بود، که در ریختن خون وی تمام دیگر لایههای روحانیت متهماند. اعدام او پایهی چنان شکافی در بین روحانیت را گذارد، که مبنای بسیاری از تلافی جوییهای پس از انقلاب بهمن شد. برگزیدگان و پایهگذاران جمهوری کنونی، بدون هیچ پردهپوشی خود را دنبال کنندگان راه شیخ فضل الله نوری میدانند.
بالاخره لایه چهارم روحانیت، از نظریه پردازان و نه عمل گرایان تشکیل میشد. آنها بدون قبول مسئولیت و بدون حضور در هر گونه اقدامی، راه ورود به جهان جدید را پیشاپیش موکول به توضیح منطقی و ارائه رسالههای جدید اجتماعی میدانستند. پیشگام و پیش آهنگ خردمند این لایه، نمونهی بسیار برجسته و افتخار تشیع نوین، حاج میرزا حسین نایینی است، که کتاب (تنبیه) او، انقلابی در نگاه روحانیت به پیچیدگیهای اجتماعی شناخته میشود. علامه طباطبای و حتی شریعتی و سروش، ادامه راه او را از حضور در غائلههای اجتماعی معتبرتر دیدهاند.
تاکنون برقراری هر گونه همزبانی، حتی موقت، در میان این ۴ لایه ی روحانیت تشیع، که در انقلاب مشروطه متولد شد، نه فقط نامیسر بوده، بل این شکاف تا انقلاب ۵۷، پیوسته عمیق و عمیقتر شده است و آن گاه که نیازهای ملی، بار دیگر روحانیت را به کارگردانی خیزش ۵۷ فراخواند، لایه پیروز آن در واقع دو جبهه را فتح کرده بود : جبهه ستیز داخلی روحانیت با یکدیگر و جبهه خارجی ستیز عمومی و ملی با شاه و وابستگان بینالمللی او.
آن چه را بلافاصله پس از پیروزی ۲۲ بهمن شاهد بودهایم، تا آن جا که به ستیز درونی روحانیت مربوط میشود، باز پس گیری انتقام خون شیخ فضلالله نوری است، از بقایای لایههای مسئول در آن طناب اندازی، که تاریخ معاصر را در تبعات خود در خون بسیاری از نیروهای بالقوه ملی فرود برد. آینده این سرزمین را، نتیجهی این ستیز رو به وسعت معین خواهد کرد. آیا نوبت به اتحادی از دو لایه دیگر روحانیت خواهد رسید، که هنوز کسب قدرت را تجربه نکردهاند؟
تجربه ۲۵ ساله جمهوری موجود به طور کامل ثابت کرد که تفاهم و همدلی و همکاری بین لایههای روحانیت برقرار نخواهد شد، این لایهها در پروسه پس از انقلاب و عمدتاً به خاطر خشونتهای غالباً بیمورد، فقط از یکدیگر دورتر شدهاند و با تمام توان برابر یکدیگر ایستادهاند.
پیروزی روحانیت سنتی در انقلاب بهمن ۵۷، که فرمان تردید ناپذیر و محتوم تاریخ و برآمد نهایی تلاطمها و تجارب سیاسی - اجتماعی سده اخیر بود (که تفصیل و تشریح آن به بعد و به ادامه مجموعه بررسیهای بنیانی تاریخ ایران موکول است) آن گاه که روحانیت را بر مسند بلامنازع اداره کامل نهادهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی گمارد، تأثیر مخرب نبود هماندیشی بین لایههای روحانیت، به صورت کارشکنیهای داخلی و ستیز و تنازع بروز کرد و تربیت یک مدیریت همآهنگ، که با نیازهای شرایط جدید منطبق باشد، غیرممکن شد.
جمهوری اسلامی، در پی پیروزی، همراه با امواج آن درهم آمیختگی عظیم لایههای اجتماعی که خواستهای تاریخی و قشری نامحدودی را دنبال میکرد، به علت محرومیت از مدیریت کنترل کنندهی توانا، پیوسته از این سو به آن سو کشیده میشود و تا همین امروز بدون فرصت پرداختن به زیربنای اقتدار خویش، همراه گسترش تقاضاهای رو به افزایش ملی، پایگاههای اجتماعی خود را، تنها از طریق برآوردن نیازهای مادی عناصر و اقشار درونی آن حفظ میکند.
روحانیت و مرکز فرماندهی حوزه، نه فقط در محدودهی اداری و دیوانی، بل بدتر از آن در پرداختن به ایدئولوژی و احکام التیام بخش اجتماعی، به کلی ناکام مانده است. هنوز هم، در هر خطابهای، ماجرای خاموش کردن شمع بیت المال و نامههای امام علی به مالک اشتر، عمدهترین الگوی پیشنهادی روحانیت برای دعوت به تقوی و تزکیه است، که عملاً گوش شنوایی پیدا نمیکند.
مثال آشکار این ناتوانی، دقت به گردش کار در آموزش و پرورش و نهادهای قضایی است. روحانیت تمام مذاهب آسمانی و زمینی، در شرق و غرب، از آغاز و پیوسته، دو اهرم اصلی آموزش و پرورش و قضاوت را در اداره اجتماعی به دست داشته است : کرسی قاضی القضاتی و سرکردگی واحدهای آموزشی از مکتب خانه تا عالیترین مراکز یادگیری، تا همین اواخر پیوسته با ردای کشیشها، خاخامها، ملاها و شامانهای بودایی پوشیده بوده است و روحانیت را به طور سنتی در اداره این دو نهاد پراهمیت جوامع، خبره و کارآزموده دیدهایم. اما بیست و پنج سال پس از پیروزی انقلاب، در عین بهرهبرداری کامل روحانیت شیعه از امکانات ملی، در حال حاضر، پس از تجارب و برنامهریزیهای متعدد، هنوز آشفتهترین و بیآیندهترین حصه امور دیوانی ایران، درست در همان دو مرکزی نمود میکند که حیطه اقتدار سنتی روحانیت بوده است. هر تجربهای در نظام آموزشی پی در پی فرو میریزد و هنوز واحدهای اولیه تنظیم تظلم اجتماعی معین نیست. اگر روحانیت از برقراری روابطی در خور تلاطم و تغییرات نوین اجتماعی در این دو عرصهی آشنا، ناموفق بوده است، پس در موارد دیگر فقط ناظری از دور مینماید.
در واقع روحانیت حاکم شده، بیشترین آسیب را نه از مخالفین ایدئولوژیک داخلی و خارجی، بل از دیدگاهها تفسیرهای مختلف دینی و مذهبی درونی دیده است. اختلاف این دیدگاهها چندان متنوع و مختلف و گسترده است که روحانیت صاحب مقام پس از انقلاب نتوانسته است از میان نزدیکترین عناصر وابسته به خود مدیران شایستهی مورد نیاز را تربیت کند. در حال حاضر جمعی از مدیران موجود، جمهوری را به سوی مفاتیح الجنان و جمعی دیگر به سوی نهجالبلاغه میکشند.
از سوی دیگر روحانیت حاکم شده کنونی در رفتار اجتماعی نیز شان و شایستگی سنتی خود را به فراموشی سپرده است. سه چهار سال پیش یک فیلم خبری از تلویزیون ایران پخش شد درباره سفر آقای خاتمی به شیراز که از مزار حافظ بازدید میکرد و دوربینهای تلویزیونی داخلی و خارجی بر روی ایشان متمرکز بود. آن گاه برابر چشمان ناباور خویش دیدیم که رئیس جمهوری کشور، به توصیه همراهان، از دیوان حافظ فال گرفت! با خود گفتم اگر یک روحانی عالی مقدار، که در عین حال صاحب کرسی ریاست رسمی بر مردم است، چنین الگویی را برابر دیدگان خودی و بیگانه تبلیغ میکند، پس باید منتظر ظهور سایههای بیشتری در فرهنگ کشور بود.
چنین نشانههایی آشکار میکند که الگوی استراتژیک رفتاری، که با هویت دیرینهی روحانیت منطبق باشد، برای مدیران کنونی کشور تعریف و توصیه نشده است. کمبود چشمگیر مدیرانی که لااقل با زیربنا و هماهنگی ارتباطات کنونی دولتی آشنا باشند، موجب بروز دو پدیده از بنیان نامناسب و ویرانگر شده است. اول این که مدیران کنونی حتی با اثبات حداکثر ناتوانی نیز، به علت فقدان جانشین، از جای جنبانده نمیشوند و دوم، ظهور و رسوخ مدیران جدید در سیستمهای اداری و دیوانی کشور است، که کاملاً به بدنه همان روشفنکری متعلقاند که اندازه توان علمی و هویت دیرین آنها، در گفتار پیش روشن شد.
اینک و به خصوص پس از دوران جدیدی که به حاکمیت اصطلاح طلبان موسوم است، امور دیوانی جمهوری به دست همان مدیران ناتوان پیشین اداره میشود، که اجازه یافتهاند بدای رفع ضعف خود، به روشنفکران پیش گفته متوسل شوند. این امر البته نه فقط از وسعت این ناتوانی نمیکاهد، بل کین توزی رسمی و عدم همآهنگی ایدئولوژیک تکنوکراتهای جدید، با دولت و جمهوری، موجب شده است که اینک با یک (تراژدی تخریب) در تمام سطوح دیوانی کشور روبهرو باشیم. اوج این تراژدی در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی میگذرد، که تشریح آن نیازمند گفتار دیگری است.
+ نوشته شده در دوشنبه، 24 آذر، 1382 ساعت 14:21 توسط ناصر پورپیرار