ستارگان دروغ و خیانت

ستارگان دروغ و خیانت

جمع آوری آراء ، نظرات ، مقالات و یادداشتهای پراکنده ناریا (آقای ناصر پورپیرار)
ستارگان دروغ و خیانت

ستارگان دروغ و خیانت

جمع آوری آراء ، نظرات ، مقالات و یادداشتهای پراکنده ناریا (آقای ناصر پورپیرار)

مصاحبه اختصاصی با دکتر شمس الدین تندر کیا، نوه شیخ فضل الله نوری

abbas

شنبه 18 آذر 1391 ساعت 11:59 AM
استاد سلام۰ استاد این شیخی که جفت  شیخ فضل الله نشسته دست ها یش در تمام عکس ها با همدیگر فرق می کنند
http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=132402

 

 

  

 

 

 

abbas

شنبه 18 آذر 1391 ساعت 12:06 PM
استاد در این عکس شخصی که پشته شیخ ایستاده و شخصی نشسته یک شخص می باشد ممنون
http://www.shia-news.com/fa/news/14281/%D8%AA%D8%B5%D9%88%DB%8C%D8%B1%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D9%85%D8%B1%D8%AD%D9%88%D9%85-%D8%B4%DB%8C%D8%AE-%D9%81%D8%B6%D9%84-%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D9%86%D9%88%D8%B1%DB%8C-%D9%88-%D9%85%D8%B1%D8%AD%D9%88%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D8%A8%D9%87%D8%A8%D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%88-%D9%81%D8%B1%D8%B2%D9%86%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%D8%A7%D9%86

 

 

 

 

 

 

آمون : این هم محتوای لینک اول از سایت تبیان که به نظرم جالب انگیز ناک آمد! 

 

 

آخرین گفته های شیخ فضل الله

شمس الدین تندر کیا، نوه پسری شیخ فضل الله نوری، فرزند میرزا هادی نوری است. اختصار و روان بودن نثر وی در کنار دسترسی به جزئیات اطلاعات خانوادگی و شاهدان عینی موجب ایجاد یک گزارش خواندنی از داستان غم انگیز بر دار رفتن شیخ شده است. خصوصاً که او خود از شاعران برجسته نسل شعر نو در دهه چهل بوده است و حتی قلم او شبیه به جلال آل‌احمد است. از قضا، جلال نیز در مورد سرنوشت شیخ با او همداستان است.

او در صفحه 78 کتاب غربزدگی می گوید: «من با دکتر تندر کیا موافقم که نوشت، شیخ شهید نورى، نه به عنوان مخالف مشروطه که خود در اوایل امر مدافعش بود، بلکه به عنوان مدافع مشروعه باید بالاى دار برود و من مى افزایم به عنوان مدافع کلیت تشیع اسلامى، از آن روز بود که نقش غرب زدگى را همچون داغى بر پیشانى ما زدند و من نعش آن بزرگوار را بر سر دار، همچون پرچمى مى دانم که به علامت استیلاى غرب‌زدگى، پس از دویست سال کشمکش بر بام سراى این مملکت افراشته شد و اکنون در لواى این پرچم، ما شبیه به قومى از خود بیگانه‌ایم.

در لباس و خانه و خوراک و ادب و مطبوعات‌مان و خطرناک تر از همه در فرهنگ‌مان، فرنگى مآب مى‌پروریم و فرنگى‌مآب، راه حل هر مشکلى را مى جوییم.» آنچه می خوانید به مناسبت ایام شهادت شیخ فضل الله نوری و سالروز مشروطیت است. برگرفته از کتاب «سرّ دار» به قلم تندر کیا به نقل از کتاب«نهیب جنبش ادبی» (انتشارات روزنامه سیاسی فرمان، چاپ گهر، دی 1355) می باشد که نسخه ای از آن نیز در کتابخانه تخصصی تاریخ حوزه علمیه قم موجود است:

یپرم گفت: «تو بودی که مشروطه را حرام کردی؟!»

آقا جواب داد: «بله من بودم و تا ابدالدهر هم حرام خواهد بود. مؤسسین این مشروطه، همه لامذهبین صرف هستند و مردم را فریب داده اند.»
دستگیری شیخ

حاج شیخ فضل الله چگونه دستگیر شد؟ بهتر است این سؤال را از مشهدی علی بکنیم که حاضر بوده.

مشهدی علی می گفت: عصر بود که یک مرتبه دیدیم عده زیادی مجاهد، خانه را محاصره کردند و مانند مور و ملخ از دیوارها بالا رفتند و پشت بام ها را اشغال کردند. آقا در کتابخانه بود؛ حال نداشت؛ وقتی که صدای گرپ گرپ را شنید، آمد بیرون، دو دستش را دو طرف در تکیه داد و فرمود: «باز چه خبره؟!» در این وقت رئیس مجاهدین جلو آمد و گفت: «آقا بفرمایید با هم برویم»آقا به در و بام نگاهی کرد و فرمود: «این همه تفنگچی برای گرفتن من یک نفر!؟» رئیس مجاهدها جواب داد: «آخر حضرت آقا! ما شنیده بودیم شما سیلاخوری دارید» (کلمه سیلاخوری را با مسخره کشیدن، طول و تفصیلش داد.) آقا فرمود: «می بینید که ندارم!»

دیگر نگذاشتند آقا از درگاهی جم بخورد! حاج میرزا هادی عبا و عمامه او را درآورد و رفتند که بروند. حاج میراز هادی هم دنبال‌شان راه افتاد که با آقا برود. آقا فرمود: «تو کجا می آیی؟ برگرد پیش مادرت بمان!» آقا را بردند و مشهدی نادعلی هم سیاهی به سیاهی ایشان رفت.(1)

در دهه اول رجب بود که آقا را گرفتند. مدیرنظام می گوید درست یادم نیست چندم رجب بود، همین قدر می دانم که آقا چهار پنج روزی بیشتر در زندان نماند.(2)

در ضمن استنطاق، آقا اجازه نماز خواست؛ اجازه دادند. آقا عبایش را همان نزدیکی روی صحن اطاق پهن کرد و نماز ظهرش را خواند اما دیگر نگذاشتند نماز عصرش را بخواند. آقا این روزها همین طور مریض بود و پایش هم از همان وقت تیر خوردن، همین طور درد می کرد. زیر بازوی او را گرفتیم و دوباره روی صندلی نشاندیم و دوباره استنطاق شروع شد. دوباره شروع کردند در اطراف تحصن حضرت عبدالعظیم سؤالات کردن؛ در ضمن سؤالات، یپرم از در پایین آهسته وارد تالار شد و پنج شش قدم پشت سر آقا برای او صندلی گذاشتند و نشست؛ آقا ملتفت آمدن او نشد.

چند دقیقه‌ای که گذشت یک واقعه‌ای پیش آمد که تمام وضعیت تالار را تغییر داد. در اینجا من از آقا یک قدرتی دیدم که در تمام عمرم ندیده بودم. تمام تماشاچیان وحشت کرده بودند؛ تن من می لرزید، یک مرتبه آقا از مستنطقین پرسید: «یپرم کدام یک از شما هستید؟!» همه به احترام یپرم از سر جایشان بلند شدند و یکی از آنها با احترام، یپرم را که پشت سر آقا نشسته بود نشان داد و گفت: «یپرم خان ایشان هستند!»

آقا همین طور که روی صندلی نشسته بود و دو دستش را روی عصا تکیه داده بود، به طرف چپ نصفه دوری زد و سرش را برگرداند و با تغیر گفت: یپرم تویی؟!

یپرم گفت: «بله، شیخ فضل الله تویی؟»

آقا جواب داد:« بله منم!»

یپرم گفت: «تو بودی که مشروطه را حرام کردی؟!»

آقا جواب داد: «بله من بودم و تا ابدالدهر هم حرام خواهد بود. مؤسسین این مشروطه، همه لامذهبین صرف هستند و مردم را فریب داده اند.»(3)

آقا رویش را از یپرم برگرداند و به حالت اول خود در آمد.

در این موقع که این کلمات با هیبت مخصوصی از دهان آقا بیرون می آمد، نفس از در و دیوار بیرون نمی آمد؛ همه ساکت گوش می دادند؛ تن من رعشه گرفت، با خودم می گفتم این چه کار خطرناکی است که آقا دارد در این ساعت می کند؛ آخر یپرم رئیس مجاهدین و رئیس نظمیه آن وقت بود!

بعد از چند دقیقه یپرم از همان راهی که آمده بود رفت و استنطاق هم تمام شد. همه بلند شدند و یکی از آن شش نفر رو به تماشاچیان کرده، این مضمون را گفت: «تاموقعی که صورت جلسه رسمی منتشر نشده، هیچ یک از شما حق ندارد یک کلمه از آنچه در اینجا دیده یا شنیده در خارج نقل کند، هرکس که فضولی بکند، به همان مجازاتی خواهد رسید که این شخص الآن می رسد.»(آقا را نشان داد)

من در تمام مدت استنطاق، همان جا توی درگاهی ایستاده بودم. استنطاق که تمام شد، جلو آمدیم و آقا را توی درشکه گذاشتیم و به طرف توپخانه راه افتادیم. تجمع در میدان توپخانه به قدری زیاد بود که ممکن نبود درشکه رد بشود و به در نظمیه برسد. آقا را با درشکه، زیر دروازه خیابان باب همایون نگهداشتیم (آن وقت‌ها دهنه های توپخانه هر کدام یک دروازه داشت) و مجاهدین مسلح جمعیت را شکافتند و راه را برای ما باز کردند و رفتیم و به جلوی در نظمیه رسیدیم و آقا را پیاده کردیم و بردیم توی نظمیه... تا یادم نرفته بگویم که فردای شهادت آقا، ورقه ای منتشر شد راجع به محاکمه آقا، چیزهایی در آن نوشته بودند که ابداً و اصلاً ربطی به آنچه من روز پیشش دیده و شنیده بودم، نداشت!

تمام جلسه محاکمه بیش از یک ساعت الی یک ساعت و نیم طول نکشید.

باید در نظر داشت، همان وقتی که محاکمه جریان داشته، همان وقت در میدان توپخانه بساط اعدام را فراهم می ساخته‌اند و جمعیت کثیری هم خبر شده، آنجا جا گرفته بودند و هیاهوی عظیمی برپا بوده، همه در انتظار آوردن حاج شیخ فضل‌الله و به دار زدن او.

باید در نظر داشت که بعضی از سران هیأت حاکمه وقت را تحت مراقبت مخصوصی قرار داده بودند تا اطلاع از قضیه پیدا نکنند.

 به طرف دار راه افتاد. روز سیزدهم رجب 1327 قمری بود؛ روز تولد امیرالمؤمنین علی علیه السلام بود. یک ساعت و نیم به غروب مانده بود. در همین گیراگیر باد هم گرفت و هوا به هم خورد
باید در نظر داشت که قضات قضیه، به حدی عجله در تسریع امر داشته اند که به حاج شیخ، مجال نماز عصرش را نداده اند.

با در نظر گرفتن این همه باید نتیجه گرفت که غرض اصلی، تشکیل یک محاکمه حقیقی نبوده بلکه می خواسته‌اند یک ظاهر محاکمه‌ای را به آن داده باشند؛ می خواسته‌اند حفظ ظاهری کرده باشند. حاج شیخ فضل الله پیشاپیش محکوم به اعدام شده بوده است، بقیه فرمالیته بوده.

همچنین باید نتیجه گرفت که گفت و شنودهایی که در محکمه شده، نه طولانی بوده، نه عمیق بوده، نه منظم بوده و محققاً ادعا نامه ای در میان نبوده، جمعیت در میدان توپخانه منتظر بوده، خواسته اند چیزهایی بگویند و چیزهایی بشنوند و همین.

به سوی دار

آقا را بردیم توی نظمیه، مدیرنظام می‌گوید کنار دیوار شمالی دالان ورودی نیمکتی بود، آقا را روی آن نیمکت نشاندیم. باز هم یادآور می شویم که آقا علاوه بر درد پایی که از موقع تیر خوردن داشت، مدتی هم بود که مریض بود؛ روی نیمکت نشست؛ وسط تابستان بود؛ عرق کرده بود؛ عرق از پیشانیش می ریخت؛ خسته به نظر می آمد؛ همین طور دو دستش را روی دو دستش گذاشته بود.

از وقتی که توی عمارت خورشید آن مستنطق گفته بود که هرکس کلمه‌ای از جریان در خارج نقل کند به همان مجازاتی می رسد که او الآن خواهد رسید، از همان وقت می‌دانست که او را می کشند، مخصوصاً وقتی که موقع برگشتن در توپخانه آن بساط را دید، دیگر حتم داشت. خود من در این هنگام به فاصله یک متری آقا به لنگه شمالی در نظمیه تکیه داده بودم، به کلی روحیه‌ام را باخته بودم، هیچ امیدی نداشتم.

شب قبلش، دار را در مقابل بالاخانه ای که آقایان در آن حبس بودند، برپا کرده بودند. صحنه توپخانه مملو از خلق بود. ایوانهای نظمیه و تلگرافخانه و تمام اطاقها و پشت بامهای اطراف مالامال جمعیت بود. دوربینهای عکاسی در ایوان تلگرافخانه و چند گوشه و کنار دیگر مجهز و مسلط به روی پایه ها سوار شده بودند؛ همه چیز گواهی می داد که هیچ جای امیدی نیست. تمام مقدمات اعدام از شب پیش تهیه دیده شده بود.

یک حلقه مجاهد دور دار دایره زده بودند؛ چهارپایه ای زیر دار گذاشته شده بود؛ مردم مسلسل کف می زدند و یک ریز فحش و دشنام می دادند. هیاهوی عجیبی صحن توپخانه را پر کرده بود که من هرگز نظیر آن را ندیده بودم و نه دیگر به چشم دیدم. ناگهان یکی از سران مجاهدین که غریبه بود و من او را نشناختم، به سرعت وارد نظمیه شد و راه‌پله های بالا را پیش گرفت تا برود اطاقهای بالا.

آقا سرش را از روی دستهایش برداشت و به آن شخص آرام گفت: «اگر من باید بروم آنجا (با دست میدان توپخانه را نشان داد) که معطلم نکنید و اگر باید بروم آنجا (با دست اطاق حبس خود را نشان داد) که باز هم معطلم نکنید.» آن شخص جواب داد: «الآن تکلیفت معلوم می شود» و با سرعت رفت بالا و بلافاصله برگشت و گفت: «بفرمایید آنجا!» (میدان توپخانه را نشان داد)

آقا با طمأنینه برخاست و عصازنان به طرف در نظمیه رفت. جمعیت جلوی در نظمیه را مسدود کرده بود؛ آقا زیر در مکث کرد، مجاهدین مسلح مردم را پس و پیش کرده، راه را جلوی او بازکردند؛ آقا همانطور که زیر در ایستاده بود، نگاهی به مردم انداخت و رو به آسمان کرد و این آیه را تلاوت فرمود:

«افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد» و به طرف دار راه افتاد.(4) آقا این آیه را خواند و به طرف دار راه افتاد. روز سیزدهم رجب 1327 قمری بود؛ روز تولد امیرالمؤمنین علی علیه السلام بود. یک ساعت و نیم به غروب مانده بود. در همین گیراگیر باد هم گرفت و هوا به هم خورد. آقا هفتاد ساله بود و محاسنش سفید شده بود؛ همین طور عصازنان با آرامی و طمأنینه به طرف دار می رفت و مردم را تماشا می کرد تا نزدیک چهارپایه دار رسید؛ یک مرتبه به عقب برگشت و صدا زد: «نادعلی!»(5)

ببینید در آن دقیقه وحشتناک و میان آن همه جار و جنجال، آقا حواسش چقدر جمع بوده که نوکر خود را میان آن همه ازدحام شناخت و او را صدا کرد... هیچ وقت آن ساعت را فراموش نمی کنم... نادعلی فوراً جمعیت را عقب زد و پرید و خودش را به آقا رسانید و گفت: «بله آقا!»... مردم که یک جار و جنجال جهنمی راه انداخته بودند، یک مرتبه ساکت شدند و می خواستند ببینند آقا چه کار دارد، خیال می کردند مثلاً وصیتی می خواهد بکند، حالا همه منتظرند، ببینند آقا چه کار دارد؟

دست آقا رفت توی جیب بغلش و کیسه ای درآورد و انداخت جلوی نادعلی و گفت: «علی! این مهرها را خرد کن!»... الله اکبر کبیراً، ببینید در آن ساعت بی صاحب این مرد ملتفت چه چیزهایی بوده، نمی‌خواسته بعد از خودش مهرهایش به دست دشمنانش بیفتند تا سندسازی کنند. نادعلی همانجا چند مهر از توی کیسه درآورد و جلوی چشم آقا خرد کرد. آقا بعد از اینکه از خرد شدن مهرها مطمئن شد، به نادعلی گفت: «برو!» و دوباره راه افتاد و به پای چهارپایه زیر دار رسید. پهلوی چهارپایه ایستاد. اول عصایش را به جلو، میان جمعیت پرتاب کرد، قاپیدند. عبای نازک مشکی تابستانه ای دوشش بود، عبا را درآورد و همان طور به جلو میان مردم پرتابش کرد، قاپیدند.

در همین موقع بود که من رفتم توی بالاخانه سر در نظمیه تا بهتر ببینم، با حال پریشان به یکی از ستون ها تکیه دادم و همین طور از بالا نگاه می کردم؛ چند متری بیشتر از دار فاصله نداشتم. زیر بغل آقا را گرفتند و از دست چپ رفت روی چهارپایه، رو به بانک شاهنشاهی و پشت به نظمیه، قریب 10دقیقه ای برای مردم صحبت کرد. چیزهایی که از حرف‌های او به گوشم خورد و به یادم مانده این جمله ها هستند:

خدایا تو خودت شاهد باش که من آنچه را که باید بگویم، به این مردم گفتم. خدایا تو خودت شاهد باش که من برای این مردم به قرآن تو قسم یاد کردم، گفتند قوطی سیگارش بود
آخرین سخنان شیخ

«خدایا تو خودت شاهد باش که من آنچه را که باید بگویم، به این مردم گفتم. خدایا تو خودت شاهد باش که من برای این مردم به قرآن تو قسم یاد کردم، گفتند قوطی سیگارش بود.» (در یکی از نطق‌های تحصن حضرت عبدالعظیم، حاج شیخ سرپا می ایستد و قرآنش را از جیب بغلش در می آورد و سه مرتبه قسم می خورد که: «به این قرآن، به این قرآن، به این قرآن من با مشروطه مخالف نیستم.» مخالفین می گویند: «ما دیدیم، قرآن نبود، قوطی سیگارش بود» البته مقصود حاج شیخ چنان که بعداً خواهیم دید، مشروطه اسلامی و مجلس اسلامی می‌بوده، این حرف پای دار اشاره به آن قسم روی منبر است.)

در این وقت طناب را به گردن او انداختند و چهارپایه را از زیر پای او کشیدند و طناب را بالا کشیدند. تا چهار پایه را از زیر پای او کشیدند، یک مرتبه تنه سنگینی کرد و کمی پائین افتاد، اما فوراً دوباره بالا کشیدنش و دیگر هیچ کس از آقا کمترین حرکتی ندید، انگار نه انگار که اصلاً هیچ وقت زنده بوده!

در همین گیر و دار باد هم شدیدتر شد. گرد و غبار و خاک و خل تمام فضا را پر کرده بود، به طوری که عکاسها نتوانستند عکسبرداری کنند. هوا گرم بود، همه خیس عرق، باد و طوفان و گرد و خاک، راستی که نکبتی بود!(6)

همین طوری که من بالای ایوان نظمیه به ستون تکیه داده بودم و بهت زده مثل یک مرده این صحنه را تماشا می کردم، یک مرتبه دیدم یک کسی از پشت سر با مشت محکم به شانه ام کوبید؛ از جا جستم و نگاه کردم، دیدم امیرتومان سهراب خان سالار مجلل عراقی، مافوق من است. به من پرخاش کرد و گفت: «آخر اینجا ایستاده ای چه کنی، برو خانه ات!» گفتم: قربان روز کشیک من است. دیگر هیچی نگفت و سرش را پائین انداخت و رفت. سالار مجلل از مریدان آقا بود، او هم حالش خیلی منقلب شده بود.

پی نوشت

1- نادعلی یکی از نوکرهای حاج شیخ بوده که از همان ساعت توقیف تا وقت اعدام، مراقب حالات او بوده، ولی مدتهاست مرده، ما نتوانستیم مستقیماً از او اطلاعاتی به دست آوریم.

2- قولی که مبتنی بر اطلاعات خانوادگی است و از همه موثق تر به نظر می آید، این است که عصر روز یازدهم رجب توقیف شده، 48 ساعت توقیف بوده و عصر سیزدهم یک ساعت و نیم به غروب او را به دار زدند.

3- البته مقصود حاج شیخ، مشروطه یپرمها یعنی دموکراسی اروپایی بوده است.

4- آیه از سوره مؤمن است یعنی بزودی به یاد خواهید آورد آنچه که را به شما می گویم و کار خودم را به خدا می گذارم، آن خدایی که به حال بندگانش بیناست. مدیرنظام به اندازه‌ای این آیه را با روح خواند که بیش از انتظار من بود. پرسیدم مگر شما سواد مذهبی هم دارید و قرآن هم می خوانید. جواب داد: آقا اختیار دارید، من پدر اندر پدر روحانی بوده‌ام و همیشه با قرآن و تفسیر سر و کار داشته‌ام. البته امروز دیگر چشمانم عاجز شده، نمی توانم قرآن بخوانم ولی بسیاری از قسمت‌های آن را از بر هستم و پیش خودم اغلب زمزمه می کنم.

5- این همان نادعلی نوکر او بود که از وقت توقیف دائماً مراقب حال او می بوده.

6- این قضیه باد را من بارها از اشخاص مختلف شنیده ام. همینجا هم سبوحی که خودش نبوده ولی از دیگران به حد اشباع شنیده است، قضیه باد را نقل می کرد و همچنین می گفت که عکسبرداری غیر ممکن شد و عکسی برداشته نشده است. بهزادی هم که خودش بعداً رسیده همین حرف را اینجا زده که باد می آمد. من از پدرم نشنیدم که «بادگرفته» ولی بارها شنیدم که می گفت «این عکسی که از سر دار مرحوم آقا هست، واقعی نیست، ساختگی است» ضمناً باید متوجه بود که آن وقت ها خیابان های تهران آسفالت نبوده و به محض اینکه بادی برمی خاست فوراً گرد و خاک بلند شده، هوا را تیره و تار می‌کرد.